گنجور

 
ایرج میرزا

شنیدم من که عارف جانم آمد

رفیقِ سابقِ طهرانم آمد

شدم خوشوقت و جانی تازه کردم

نشاط و وَجدِ بی‌اندازه کردم

به نوکرها سپردم تا بدانند

که گر عارف رسد از در نرانند

نگویند این جَنابِ مولوی کیست

فُلانی با چنین شخص آشنا نیست

نهادم در اطاقش تختِ خوابی

چراغی، حوله ای، صابونی، آبی

عرق‌هایی که با دقّت کشیدم

به دستِ خود دَرونِ گنجه چیدم

مهیّا کردمش قِرطاس و خامه

برایِ رفتنِ حمّام جامه

فراوان جوجه و تیهو خریدم

دوتایی احتیاطاً سر بریدم

نشستم منتظر کز در در آید

ز دیدارش مرا شادان نماید