گنجور

 
اقبال لاهوری

غلام زنده دلانم که عاشق سره اند

نه خانقاه نشینان که دل بکس ندهند

به آن دلی که برنگ آشنا و بیرنگ است

عیار مسجد و میخانه و صنم کده اند

نگاه از مه و پروین بلند تر دارند

که آشیان بگریبان کهکشان ننهند

برون ز انجمنی در میان انجمنی

بخلوت اند ولی آنچنان که با همه اند

بچشم کم منگر عاشقان صادق را

که این شکسته بهایان متاع قافله اند

به بندگان خط آزادگی رقم کردند

چنانکه شیخ و برهمن شبان بی رمه اند

پیاله گیر که می را حلال می گویند

حدیث اگرچه غریب است راویان ثقه اند