گنجور

 
اقبال لاهوری

خاور که آسمان بکمند خیال اوست

از خویشتن گسسته و بی سوز آرزوست

در تیره خاک او تب و تاب حیات نیست

جولان موج را نگران از کنار جوست

بتخانه و حرم همه افسرده آتشی

پیر مغان شراب هوا خورده در سبوست

فکر فرنگ پیش مجاز آورد سجود

بینای کور و مست تماشای رنگ و بوست

گردنده تر ز چرخ و رباینده تر ز مرگ

از دست او به دامن ما چاک بی رفوست

خاکی نهاد و خو ز سپهر کهن گرفت

عیار و بی مدار و کلان کار و تو بتوست

مشرق خراب و مغرب از آن بیشتر خراب

عالم تمام مرده و بی ذوق جستجوست

ساقی بیار باده و بزم شبانه ساز

ما را خراب یک نگه محرمانه ساز