گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

ز جان خاور آن سوز کهن رفت

دمش واماند و جان او ز تن رفت

چو تصویری که بی تار نفس زیست

نمی داند که ذوق زندگی چیست

دلش از مدعا بیگانه گردید

نی او از نوا بیگانه گردید

به طرز دیگر از مقصود گفتم

جواب نامهٔ محمود گفتم

ز عهد شیخ تا این روزگاری

نزد مردی بجان ما شراری

کفن در بر بخاکی آرمیدیم

ولی یک فتنهٔ محشر ندیدیم

گذشت از پیش آن دانای تبریز

قیامتها که رست از کشت چنگیز

نگاهم انقلابی دیگری دید

طلوع آفتابی دیگری دید

گشودم از رخ معنی نقابی

بدست ذره دادم آفتابی

نپنداری که من بی باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

نبینی خیر از آن مرد فرو دست

که بر من تهمت شعر و سخن بست

بکوی دلبران کاری ندارم

دل زاری غم یاری ندارم

نه خاک من غبار رهگذاری

نه در خاکم دل بی اختیاری

به جبریل امین همداستانم

رقیب و قاصد و دربان ندانم

مرا با فقر سامان کلیم است

فر شاهنشهی زیر گلیم است

اگر خاکم به صحرائی نگنجم

اگر آبم به دریائی نگنجم

دل سنگ از زجاج من بلرزد

یم افکار من ساحل نورزد

نهان تقدیر ها در پردهٔ من

قیامت ها بغل پروردهٔ من

دمی در خویشتن خلوت گزیدم

جهانی لازوالی آفریدم

«مرا زین شاعری خود عار ناید

که در صد قرن یک عطار ناید»

بجانم رزم مرگ و زندگانی است

نگاهم بر حیات جاودانی است

ز جان خاک ترا بیگانه دیدم

به اندام تو جان خود دمیدم

از آن ناری که دارم داغ داغم

شب خود را بیفروز از چراغم

بخاک من دلی چون دانه کشتند

به لوح من خط دیگر نوشتند

مرا ذوق خودی چون انگبین است

چه گویم واردات من همین است

نخستین کیف او را آزمودم

دگر بر خاوران قسمت نمودم

اگر این نامه را جبریل خواند

چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

بنالد از مقام و منزل خویش

به یزدان گوید از حال دل خویش

تجلی را چنان عریان نخواهم

نخواهم جز غم پنهان نخواهم

گذشم از وصال جاودانی

که بینم لذت آه و فغانی

مرا ناز و نیاز آدمی ده

به جان من گداز آدمی ده

سؤال اول

نخست از فکر خویشم در تحیر

چه چیز است آنکه گویندش تفکر

کدامین فکر ما را شرط راه است

چرا گه طاعت و گاهی گناه است

جواب

درون سینهٔ آدم چه نور است

چه نور است این که غیب او حضور است

من او را ثابت سیار دیدم

من او را نور دیدم نار دیدم

گهی نازش ز برهان و دلیل است

گهی نورش ز جان جبرئیل است

چه نوری جان فروزی سینه تابی

نیرزد با شعاعش آفتابی

بخاک آلوده و پاک از مکان است

به بند روز و شب پاک از زمان است

شمار روزگارش از نفس نیست

چنین جوینده و یابنده کس نیست

گهی وامانده و ساحل مقامش

گهی دریای بی پایان بجامش

همین دریا همین چوب کلیم است

که از وی سینه دریا دو نیم است

غزالی مرغزارش آسمانی

خورد آبی ز جوی کهکشانی

زمین و آسمان او را مقامی

میان کاروان تنها خرامی

ز احوالش جهان ظلمت و نور

صدای صور و مرگ و جنت و حور

ازو ابلیس و آدم را نمودی

ازو ابلیس و آدم را گشودی

نگه از جلوهٔ او ناشکیب است

تجلی های او یزدان فریب است

به چشمی خلوت خود را ببیند

به چشمی جلوت خود را ببیند

اگر یک چشم بر بندد گناهی است

اگر با هر دو بیند شرط راهی است

ز جوی خویش بحری آفریند

گهر گردد به قعر خود نشیند

همان دم صورت دیگر پذیرد

شود غواص و خود را باز گیرد

درو هنگامه های بی خروش است

درو رنگ و صدا بی چشم و گوش است

درون شیشهٔ او روزگار است

ولی بر ما بتدریج آشکار است

حیات از وی بر اندازد کمندی

شود صیاد هر پست و بلندی

ازو خود را به بند خود در آرد

گلوی ماسوا را هم فشارد

دو عالم می شود روزی شکارش

فتد اندر کمند تابدارش

اگر این هر دو عالم را بگیری

همه آفاق میرد ، تو نمیری

منه پا در بیابان طلب سست

نخستین گیر آن عالم که در تست

اگر زیری ز خود گیری زبر شو

خدا خواهی بخود نزدیک تر شو

به تسخیر خود افتادی اگر طاق

ترا آسان شود تسخیر آفاق

خنک روزی که گیری این جهان را

شکافی سینه نه آسمان را

گذارد ماه پیش تو سجودی

برو پیچی کمند از موج دودی

درین دیر کهن آزاد باشی

بتان را بر مراد خود تراشی

بکف بردن جهان چار سو را

مقام نور و صوت و رنگ و بو را

فزونش کم کم او بیش کردن

دگرگون بر مراد خویش کردن

به رنج و راحت او دل نبستن

طلسم نه سپهر او شکستن

فرورفتن چو پیکان در ضمیرش

ندادن گندم خود با شعیرش

شکوه خسروی این است این است

همین ملک است کو توام بدین است

سؤال دوم

چه بحر است این که علمش ساحل آمد

ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

جواب

حیات پر نفس بحر روانی

شعور آگهی او را کرانی

چه دریائی که ژرف و موج داراست

هزاران کوه و صحرا بر کنار است

مپرس از موجهای بیقرارش

که هر موجش برون جست از کنارش

گذشت از بحر و صحرا را نمی داد

نگه را لذت کیف و کمی داد

هر آن چیزی که آید در حضورش

منور گردد از فیض شعورش

بخلوت مست و صحبت ناپذیر است

ولی هر شی ز نورش مستنیر است

نخستین می نماید مستنیرش

کند آخر به آئینی اسیرش

شعورش با جهان نزدیک تر کرد

جهان او را ز راز او خبر کرد

خرد بند نقاب از رخ گشودش

ولیکن نطق عریان تر نمودش

نگنجد اندرین دیر مکافات

جهان او را مقامی از مقامات

برون از خویش می بینی جهانرا

در و دشت و یم و صحرا و کان را

جهان رنگ و بو گلدستهٔ ما

ز ما آزاد و هم وابستهٔ ما

خودی او را بیک تار نگه بست

زمین و آسمان و مهر و مه بست

دل ما را به او پوشیده راهی است

که هر موجود ممنون نگاهی است

گر او را کس نبیند زار گردد

اگر بیند ، یم و کهسار گردد

جهان را فربهی از دیدن ما

نهالش رسته از بالیدن ما

حدیث ناظر و منظور رازی است

دل هر ذره در عرض نیازی است

ق

تو ای شاهد مرا مشهود گردان

ز فیض یک نظر موجود گردان

کمال ذات شی موجود بودن

برای شاهدی مشهود بودن

زوالش در حضور ما نبودن

منور از شعور ما نبودن

جهان غیر از تجلی های ما نیست

که بی ما جلوهٔ نور و صدا نیست

تو هم از صحبتش یاری طلب کن

نگه را از خم و پیچش ادب کن

«یقین میدان که شیران شکاری

درین ره خواستند از مور یاری»

بیاری های او از خود خبر گیر

تو جبریل امینی بال و پر گیر

به بسیاری گشا چشم خرد را

که دریابی تماشای احد را

نصیبب خود ز بوی پیرهن گیر

به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر

خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر

اسیر بند تدبیرش مه و مهر

چو آتش خویش را اندر جهان زن

شبیخون بر مکان و لامکان زن

سؤال سوم

وصال ممکن و واجب بهم چیست؟

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

جواب

سه پهلو این جهان چون و چند است

خرد کیف و کم او را کمند است

جهان طوسی و اقلیدس است این

پی عقل زمین فرسا بس است این

زمانش هم مکانش اعتباری است

زمین و آسمانش اعتباری است

کمان را زه کن و آماج دریاب

ز حرفم نکتهٔ معراج دریاب

مجو مطلق درین دیر مکافات

که مطلق نیست جز نورالسموات

حقیقت لازوال و لامکان است

مگو دیگر که عالم بیکران است

کران او درون است و برون نیست

درونش پست ، بالا کم فزون نیست

درونش خالی از بالا و زیر است

ولی بیرون او وسعت پذیر است

ابد را عقل ما ناسازگار است

«یکی» از گیر و دار او هزار است

چو لنگ است او سکون را دوست دارد

نبیند مغز و دل بر پوست دارد

حقیقت را چو ما صد پاره کردیم

تمیز ثابت و سیاره کردیم

خرد در لامکان طرح مکان بست

چو زناری زمان را بر میان بست

زمان را در ضمیر خود ندیدم

مه و سال و شب و روز آفریدم

مه و سالت نمی ارزد بیک جو

بحرف «کم لبثتم» غوطه زن شو

بخود رس از سر هنگامه بر خیز

تو خود را در ضمیر خود فرو ریز

تن و جان را دو تا گفتن کلام است

تن و جان را دو تا دیدن حرام است

بجان پوشیده رمز کائنات است

بدن خالی ز احوال حیات است

عروس معنی از صورت حنا بست

نمود خویش را پیرایه ها بست

حقیقت روی خود را پرده باف است

که او را لذتی در انکشاف است

بدن را تا فرنگ از جان جدا دید

نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید

کلیسا سبحهٔ پطرس شمارد

که او با حاکمی کاری ندارد

بکار حاکمی مکر و فنی بین

تن بیجان و جان بی تنی بین

خرد را با دل خود همسفر کن

یکی بر ملت ترکان نظر کن

به تقلید فرنگ از خود رمیدند

میان ملک و دین ربطی ندیدند

«یکی» را آنچنان صد پاره دیدیم

عدد بهر شمارش آفریدیم

کهن دیری که بینی مشت خاکست

دمی از سر گذشت ذات پاکست

حکیمان مرده را صورت نگارند

ید موسی دم عیسی ندارند

درین حکمت دلم چیزی ندید است

برای حکمت دیگر تپید است

من این گویم جهان در انقلابست

درونش زنده و در پیچ و تابست

ز اعداد و شمار خویش بگذر

یکی در خود نظر کن پیش بگذر

در آن عالم که جزو از کل فزون است

قیاس رازی و طوسی جنون است

زمانی با ارسطو آشنا باش

دمی با ساز بیکن هم نوا باش

و لیکن از مقامشان گذر کن

مشو گم اندرین منزل سفر کن

به آن عقلی که داند بیش و کم را

شناسد اندرون کان و یم را

جهان چند و چون زیر نگین کن

بگردون ماه و پروین را کمین کن

و لیکن حکمت دیگر بیاموز

رهان خود را از این مکر شب و روز

مقام تو برون از روزگار است

طلب کن آن یمین کو بی یسار است

سؤال چهارم

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

که این عالم شد آن دیگر خدا شد

اگر معروف و عارف ذات پاکست

چه سودا در سر این مشت خاکست

جواب

خودی را زندگی ایجاد غیر است

فراق عارف و معروف خیر است

قدیم و محدث ما از شمار است

شمار ما طلسم روزگار است

دمادم دوش و فردا می شماریم

به هست و بود و باشد کار داریم

ازو خود را بریدن فطرت ماست

تپیدن نارسیدن فطرت ماست

نه ما را در فراق او عیاری

نه او را بی وصال ما قراری

نه او بی ما نه ، بی او چه حال است

فراق ما فراق اندر وصال است

جدائی خاک را بخشد نگاهی

دهد سرمایه کوهی بکاهی

جدائی عشق را آئینه دار است

جدائی عاشقان را سازگار است

اگر ما زنده ایم از دردمندی است

وگر پاینده ایم از دردمندی است

من و او چیست اسرار الهی است

من و او بر دوام ما گواهی است

بخلوت هم بجلوت نور ذات است

میان انجمن بودن حیات است

محبت دیده ور بی انجمن نیست

محبت خود نگر بی انجمن نیست

به بزم ما تجلی هاست بنگر

جهان ناپید و او پیداست بنگر

در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست

که اینجا هیچکس جز ما و او نیست

گهی خود را ز ما بیگانه سازد

گهی ما را چو سازی می نوازد

گهی از سنگ تصویرش تراشیم

گهی نادیده بر وی سجده پاشیم

گهی هر پردهٔ فطرت دریدیم

جمال یار بیباکانه دیدیم

چه سودا در سر این مشت خاکست

ازین سودا درونش تابناکست

چه خوش سودا که نالد از فراقش

و لیکن هم ببالد از فراقش

فراق او چنان صاحب نظر کرد

که شام خویش را بر خود سحر کرد

خودی را دردمندامتحان ساخت

غم دیرینه را عیش جوان ساخت

گهر ها سلک سلک از چشم تر برد

ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد

خودی را تنگ در آغوش کردن

فنا را با بقا هم دوش کردن

محبت در گره بستن مقامات

محبت در گذشتن از نهایات

محبت ذوق انجامی ندارد

طلوع صبح او شامی ندارد

براهش چون خرد پیچ و خمی هست

جهانی در فروغ یکدمی هست

هزاران عالم افتد در ره ما

بپایان کی رسد جولانگه ما

مسافر جاودان زی جاودان میر

جهانی را که پیش آید فراگیر

به بحرش گم شدن انجام ما نیست

اگر او را تو در گیری فنا نیست

خودی اندر خودی گنجد محال است

خودی را عین خود بودن کمال است

سؤال پنجم

که من باشم مرا از من خبر کن

چه معنی دارد «اندر خود سفر کن»

جواب

خودی تعویذ حفظ کائنات است

نخستین پرتو ذاتش حیات است

حیات از خواب خوش بیدار گردد

درونش چون یکی بسیار گردد

نه او را بی نمود ما گشودی

نه ما را بی گشود او نمودی

ضمیرش بحر ناپیدا کناری

دل هر قطره موج بیقراری

سر و برگ شکیبائی ندارد

بجز افراد پیدائی ندارد

حیات آتش خودیها چون شررها

چو انجم ثابت و اندر سفر ها

ز خود نا رفته بیرون غیر بین است

میان انجمن خلوت نشین است

یکی بنگر بخود پیچیدن او

ز خاک پی سپر بالیدن او

نهان از دیده ها در های و هوئی

دمادم جستجوی رنگ و بوئی

ز سوز اندرون در جست و خیز است

به آئینی که با خود در ستیز است

جهان را از ستیز او نظامی

کف خاک از ستیز آئینه فامی

نریزد جز خودی از پرتو او

نخیزد جز گهر اندر زو او

خودی را پیکر خاکی حجاب است

طلوع او مثال آفتاب است

درون سینهٔ ما خاور او

فروغ خاک ما از جوهر او

تو میگوئی مرا از «من» خبر کن

چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟

ترا گفتم که ربط جان و تن چیست

سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست

سفر در خویش زادن بی اب و مام

ثریا را گرفتن از لب بام

ابد بردن بیک دم اضطرابی

تماشا بی شعاع آفتابی

ستردن نقش هر امید و بیمی

زدن چاکی به دریا چون کلیمی

شکستن این طلسم بحر و بر را

ز انگشتی شکافیدن قمر را

چنان باز آمدن از لامکانش

درون سینه او در کف جهانش

ولی این راز را گفتن محال است

که دیدن شیشه و گفتن سفال است

چه گویم از «من» و از توش و تابش

کند« انا عرضنا» بی نقابش

فلک را لرزه بر تن از فر او

زمان و هم مکان اندر بر او

نشیمن را دل آدم نهاد است

نصیب مشت خاکی او فتاد است

جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر

گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر

خیال اندر کف خاکی چسان است

که سیرش بی مکان و بی زمان است

بزندان است و آزاد است این چیست

کمند و صید و صیاد است این چیست

چراغی در میان سینهٔ تست

چه نور است این که در آئینهٔ تست

مشو غافل که تو او را امینی

چه نادانی که سوی خود نبینی

سؤال ششم

چه جزو است آنکه او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

جواب

خودی ز اندازه های ما فزون است

خودی زان کل که تو بینی فزون است

ز گردون بار بار افتد که خیزد

به بحر روزگار افتد که خیزد

جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟

به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟

به ظلمت مانده و نوری در آغوش

برون از جنت و حوری در آغوش

به آن نطقی دل آویزی که دارد

ز قعر زندگی گوهر بر آرد

ضمیر زندگانی جاودانی است

بچشم ظاهرش بینی زمانی است

به تقدیرش مقام هست و بود است

نمود خویش و حفظ این نمود است

چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست

که تقدیر از نهاد او برون نیست

چه گویم از چگون و بی چگونش

برون مجبور و مختار اندرونش

چنین فرمودهٔ سلطان بدر است

که ایمان در میان جبر و قدر است

تو هر مخلوق را مجبور گوئی

اسیر بند نزد و دور گوئی

ولی جان از دم جان آفرین است

به چندین جلوه ها خلوت نشین است

ز جبر او حدیثی در میان نیست

که جان بی فطرت آزاد جان نیست

شبیخون بر جهان کیف و کم زد

ز مجبوری به مختاری قدم زد

چو از خود گرد مجبوری فشاند

جهان خویش را چون ناقه راند

نگردد آسمان بی رخصت او

نتابد اختری بی شفقت او

کند بی پرده روزی مضمرش را

بچشم خویش بیند جوهرش را

قطار نوریان در رهگذار است

پی دیدار او در انتظار است

شراب افرشته از تاکش بگیرد

عیار خویش از خاکش بگیرد

چه پرسی از طریق جستجویش

فرو آرد مقام های و هویش

شب و روزی که داری بر ابد زن

فغان صبحگاهی بر خرد زن

خرد را از حواس آید متاعی

فغان از عشق می گیرد شعاعی

خرد جز را فغان کل را بگیرد

خرد میرد فغان هرگز نمیرد

خرد بهر ابد ظرفی ندارد

نفس چون سوزن ساعت شمارد

تراشد روز ها شب ها سحر ها

نگیرد شعله و چیند شرر ها

فغان عاشقان انجام کاریست

نهان در یکدم او روزگاریست

خودی تا ممکناتش وا نماید

گره از اندرون خود گشاید

از آن نوری که وا بیند نداری

تو او را فانی و آنی شماری

از آن مرگی که میآید چه باک است

خودی چون پخته شد از مرگ پاک است

ز مرگ دیگری لرزد دل من

دل من جان من آب و گل من

ز کار عشق و مستی برفتادن

شرار خود به خاشاکی ندادن

بدست خود کفن بر خود بریدن

بچشم خویش مرگ خویش دیدن

ترا این مرگ هر دم در کمین است

بترس از وی که مرگ ما همین است

کند گور تو اندر پیکر تو

نکیر و منکر او در بر تو

سؤال هفتم

مسافر چون بود رهرو کدام است

کرا گویم که او مرد تمام است

جواب

اگرچه چشمی گشائی بر دل خویش

درون سینه بینی منزل خویش

سفر اندر حضر کردن چنین است

سفر از خود بخود کردن همین است

کسی اینجا نداند ما کجائیم

که در چشم مه و اختر نیائیم

مجو پایان که پایانی نداری

بپایان تا رسی جانی نداری

نه ما را پخته پنداری که خامیم

بهر منزل تمام و ناتمامیم

بپایان نارسیدن زندگانی است

سفر ما را حیات جاودانی است

ز ماهی تا به مه جولانگه ما

مکان و هم زمان گرد ره ما

بخود پیچیم و بیتاب نمودیم

که ما موجیم و از قعر وجودیم

دمادم خویش را اندر کمین باش

گریزان از گمان سوی یقین باش

تب و تاب محبت را فنا نیست

یقین و دید را نیز انتها نیست

کمال زندگی دیدار ذات است

طریقش رستن از بند جهات است

چنان با ذات حق خلوت گزینی

ترا او بیند و او را تو بینی

منور شو ز نور «من یرانی»

مژه برهم مزن تو خود نمانی

بخود محکم گذر اندر حضورش

مشو ناپید اندر بحر نورش

نصیب ذره کن آن اضطرابی

که تابد در حریم آفتابی

چنان در جلوه گاه یار میسوز

عیان خود را نهان او را برافروز

کسی کو دید عالم را امام است

من تو ناتمامیم او تمام است

اگر او را نیابی در طلب خیز

اگر یابی به دامانش در آویز

فقیه و شیخ و ملا را مده دست

مرو مانند ماهی غافل از شست

بکار ملک و دین او مرد راهی است

که ما کوریم و او صاحب نگاهی است

مثال آفتاب صبحگاهی

دمد از هر بن مویش نگاهی

فرنگ آئین جمهوری نهاد ست

رسن از گردن دیوی گشادست

نوا بی زخمه و سازی ندارد

ابی طیاره پروازی ندارد

ز باغش کشت ویرانی نکوتر

ز شهر او بیابانی نکوتر

چو رهزن کاروانی در تک و تاز

شکمها بهر نانی در تک و تاز

روان خوابید و تن بیدار گردید

هنر با دین و دانش خوار گردید

خرد جز کافری کافر گری نیست

فن افرنگ جز مردم دری نیست

گروهی را گروهیدر کمین است

خدایش یار اگر کارش چنین است

ز من ده اهل مغرب را پیامی

که جمهور است تیغ بی نیامی

چه شمشیری که جانها می ستاند

تمیز مسلم و کافر نداند

نماند در غلاف خود زمانی

برد جان خود و جان جهانی

سؤال هشتم

کدامی نکته را نطق است اناالحق

چه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلق

جواب

من از رمز اناالحق باز گویم

و گر با هند و ایران راز گویم

مغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت

«حیات از خود فریبی خورد و من »گفت

خدا خفت و وجود ما ز خوابش

وجود ما نمود ما ز خوابش

مقام تحت وفوق و چار سو خواب

سکون و سیر و شوق و جستجو خواب

دل بیدار و عقل نکته بین خواب

گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب

ترا این چشم بیداری بخواب است

ترا گفتار و کرداری بخواب است

چو او بیدار گردد دیگری نیست

متاع شوق را سوداگری نیست

فروغ دانش ما از قیاس است

قیاس ما ز تقدیر حواس است

چو حس دیگر شد این عالم دگر شد

سکون و سیر و کیف و کم دگر شد

توان گفتن جهان رنگ و بو نیست

زمین و آسمان و کاخ و کو نیست

توان گفتن که خوابی یا فسونی است

حجاب چهره آن بی چگونی است

توان گفتن همه نیرنگ هوش است

فریب پرده های چشم و گوش است

خودی از کائنات رنگ و بو نیست

حواس ما میان ما و او نیست

نگه را در حریمش نیست راهی

کنی خود را تماشا بی نگاهی

حساب روزش از دور فلک نیست

بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست

اگر کوئی که «من» وهم و گمان است

نمودش چون نمود این و آن است

بگو با من که دارای گمان کیست

یکی در خود نگر آن بی نشان کیست

جهان پیدا و محتاج دلیلی

نمیآید به فکر جبرئیلی

خودی پنهان ز حجت بی نیاز است

یکی اندیش و دریاب این چه رازست

خودی را حق بدان باطل مپندار

خودی را کشت بی حاصل مپندار

خودی چون پخته گردد لازوالست

فراق عاشقان عین وصالست

شرر را تیز بالی میتوان داد

تپید لایزالی میتوان داد

دوام حق جزای کار او نیست

که او را این دوام از جستجو نیست

دوام آن به که جان مستعاری

شود از عشق و مستی پایداری

وجود کوهسار و دشت و در هیچ

جهان فانی خودی باقی دگر هیچ

دگر از شنکر و منصور کم گوی

خدا را هم براه خویشتن جوی

بخود گم بهر تحقیق خودی شو

انا الحق گوی و صدیق خودی شو

سؤال نهم

که شد بر سر وحدت واقف آخر؟

شناسای چه آمد عارف آخر؟

جواب

ته گردون مقام دلپذیر است

و لیکن مهر و ماهش زود میر است

بدوش شام نعش آفتابی

کواکب را کفن از ماهتابی

پرد کهسار چون ریگ روانی

دگرگون می شود دریا بآنی

گلان را در کمین باد خزان است

متاع کاروان از بیم جان است

ز شبنم لاله را گوهر نماند

دمی ماند دمی دیگر نماند

نوا نشنیده در چنگی بمیرد

شرر ناجسته در سنگی بمیرد

مپرس از من ز عالمگیری مرگ

من و تو از نفس زنجیری مرگ

غزل

فنا را بادهٔ هر جام کردند

چه بیدردانه او را عام کردند

تماشا گاه مرگ ناگهان را

جهان ماه و انجم نام کردند

اگر یک زره اش خوی رم آموخت

به افسون نگاهی رام کردند

قرار از ما چه میجوئی که ما را

اسیر گردش ایام کردند

خودی در سینهٔ چاکی نگهدار

ازین کوکب چراغ شام کردند

جهان یکسر مقام آفلین است

درین غربت سرا عرفان همین است

دل ما در تلاش باطلی نیست

نصیب ما غم بی حاصلی نیست

نگه دارند اینجا آرزو را

سرور ذوق و شوق جستجو را

خودی را لازوالی میتوان کرد

فراقی را وصالی میتوان کرد

چراغی از دم گرمی توان سوخت

به سوزن چاک گردون میتوان دوخت

خدای زنده بی ذوق سخن نیست

تجلی های او بی انجمن نیست

که برق جلوهٔ او بر جگر زد؟

که خورد آن باده و ساغر بسر زد

عیار حسن و خوبی از دل کیست؟

مه او در طواف منزل کیست؟

«الست» از خلوت نازی که برخاست

«بلی» از پردهٔ سازی که برخاست

چه آتش عشق در خاکی بر افروخت

هزاران پرده یک آواز ما سوخت

اگر مائیم گردان جام ساقی است

به بزمش گرمی هنگامه باقی است

مرا دل سوخت بر تنهائی او

کنم سامان بزم آرائی او

مثال دانه می کارم خودی را

برای او نگهدارم خودی را

خاتمه

تو شمشیری ز کام خود برون آ

برون آ ، از نیام خود برون آ

نقاب از ممکنات خویش برگیر

مه و خورشید و انجم را به برگیر

شب خود روشن از نور یقین کن

ید بیضا برون از آستین کن

کسی کو دیده را بر دل گشود است

شراری کشت و پروینی درود است

شراری جسته ئی گیر از درونم

که من مانند رومی گرم خونم

وگرنه آتش از تهذیب نوگیر

برون خود بیفروز ، اندرون میر