گنجور

 
اقبال لاهوری

گفت با یزدان مه گیتی فروز

تاب من شب را کند مانند روز

یاد ایامی که بی لیل و نهار

خفته بودم در ضمیر روزگار

کوکبی اندر سواد من نبود

گردشی اندر نهاد من نبود

نی ز نورم دشت و در آئینه پوش

نی به دریا از جمال من خروش

آه زین نیرنگ و افسون وجود

وای زین تابانی و ذوق نمود

تافتن از آفتاب آموختم

خاکدانی مرده ئی افروختم

خاکدانی با فروغ و بی فراغ

چهرهٔ او از غلامی داغ داغ

آدم او صورت ماهی به شست

آدمی یزدان کشی آدم پرست

تا اسیر آب و گل کردی مرا

از طواف او خجل کردی مرا

این جهان از نور جان آگاه نیست

این جهان شایان مهر و ماه نیست

در فضای نیلگون او را بهل

رشتهٔ ما نوریان از وی گسل

یا مرا از خدمت او واگذار

یا ز خاکش آدم دیگر بیار

چشم بیدارم کبود و کور به

ای خدا این خاکدان بی نور به

از غلامی دل بمیرد در بدن

از غلامی روح گردد بار تن

از غلامی ضعف پیری در شباب

از غلامی شیر غاب افکنده ناب

از غلامی بزم ملت فرد فرد

این و آن با این و آن اندر نبرد

آن یکی اندر سجود این در قیام

کاروبارش چون صلوة بی امام

در فتد هر فرد با فردی دگر

هر زمان هر فرد را دردی دگر

از غلامی مرد حق زنار بند

از غلامی گوهرش ناارجمند

شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ

نیست اندر جان او جز بیم مرگ

کور ذوق و نیش را دانسته نوش

مرده ئی بی مرگ و نعش خود بدوش

آبروی زندگی در باخته

چون خران با کاه و جو در ساخته

ممکنش بنگر محال او نگر

رفت و بود ماه و سال او نگر

روزها در ماتم یکدیگرند

در خرام از ریگ ساعت کمترند

شوره بوم از نیش کژدم خار خار

مور او اژدر گز و عقرب شکار

صرصر او آتش دوزخ نژاد

زورق ابلیس را باد مراد

آتشی اندر هوا غلطیده ئی

شعله ئی در شعله ئی پیچیده ئی

آتشی از دود پیچان تلخ پوش

آتشی تندر غو و دریا خروش

در کنارش مارها اندر ستیز

مارها با کفچه های زهر ریز

شعله اش گیرنده چون کلب عقور

هولناک و زنده سوز و مرده نور

در چنین دشت بلا صد روزگار

خوشتر از محکومی یک دم شمار