گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

از چه رو بر بسته ربط مردم است

رشته ی این داستان سر در گم است

در جماعت فرد را بینیم ما

از چمن او را چو گل چینیم ما

فطرتش وارفته ی یکتائی است

حفظ او از انجمن آرائی است

سوزدش در شاهراه زندگی

آتش آوردگاه زندگی

مردمان خوگر بیکدیگر شوند

سفته در یک رشته چون گوهر شوند

در نبرد زندگی یار همند

مثل همکاران گرفتار همند

محفل انجم ز جذب باهم است

هستی کوکب ز کوکب محکم است

خیمه گاه کاروان کوه و جبل

مرغزار و دامن صحرا و تل

سست و بیجان تار و پود کار او

نا گشوده غنچه ی پندار او

ساز برق آهنگ او ننواخته

نغمه اش در پرده نا پرداخته

گوشمال جستجو نا خورده ئی

زخمه های آرزو نا خورده ئی

نا بسامان محفل نوزاده اش

می توان با پنبه چیدن باده اش

نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز

سرد خون اندر رگ تاکش هنوز

منزل دیو و پری اندیشه اش

از گمان خود رمیدن پیشه اش

تنگ میدان هستی خامش هنوز

فکر او زیر لب بامش هنوز

بیم جان سرمایه ی آب و گلش

هم ز باد تند می لرزد دلش

جان او از سخت کوشی رم زند

پنچه در دامان فطرت کم زند

هر چه از خود می دمد برداردش

هر چه از بالا فتد برداردش

تا خدا صاحبدلی پیدا کند

کو ز حرفی دفتری املا کند

ساز پردازی که از آوازه ئی

خاک را بخشد حیات تازه ئی

ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو

هر متاعی ارج نو گیرد ازو

زنده از یک دم دو صد پیکر کند

محفلی رنگین ز یک ساغر کند

دیده ی او می کشد لب جان دمد

تا دوئی میرد یکی پیدا شود

رشته اش کو بر فلک دارد سری

پارهای زندگی را همگری

تازه انداز نظر پیدا کند

گلستان در دشت و در پیدا کند

از تف او ملتی مثل سپند

بر جهد شور افکن و هنگامه بند

یک شرر می افکند اندر دلش

شعله ی در گیر می گردد گلش

نقش پایش خاک را بینا کند

ذره را چشمک زن سینا کند

عقل عریان را دهد پیرایه ئی

بخشد این بی مایه را سرمایه ئی

دامن خود میزند بر اخگرش

هر چه غش باشد رباید از زرش

بندها از پا گشاید بنده را

از خداوندان رباید بنده را

گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی

زین بتان بی زبان کمتر نه ئی

تا سوی یک مدعایش می کشد

حلقه ی آئین بپایش می کشد

نکته ی توحید باز آموزدش

رسم و آئین نیاز آموزدش