گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

قوم تو از رنگ و خون بالاتر است

قیمت یک اسودش صد احمر است

قطرهٔ آب وضوی قنبری

در بها برتر ز خون قیصری

فارغ از باب و ام و اعمام باش

همچو سلمان زادهٔ اسلام باش

نکته ئی ای همدم فرزانه بین

شهد را در خانه های لانه بین

قطره ئی از لالهٔ حمراستی

قطره ئی از نرگس شهلاستی

این نمی گوید که من از عبهرم

آن نمی گوید من از نیلوفرم

ملت ما شان ابراهیمی است

شهد ما ایمان ابراهیمی است

گر نسب را جزو ملت کرده ئی

رخنه در کار اخوت کرده ئی

در زمین ما نگیرد ریشه ات

هست نا مسلم هنوز اندیشه ات

ابن مسعود آن چراغ افروز عشق

جسم و جان او سراپا سوز عشق

سوخت از مرگ برادر سینه اش

آب گردید از گداز آئینه اش

گریه های خویش را پایان ندید

در غمش چون مادران شیون کشید

« ای دریغا آن سبق خوان نیاز

یار من اندر دبستان نیاز»

«آه آن سرو سهی بالای من

در ره عشق نبی همپای من»

«حیف او محروم دربار نبی

چشم من روشن ز دیدار نبی»

نیست از روم و عرب پیوند ما

نیست پابند نسب پیوند ما

دل به محبوب حجازی بسته ایم

زین جهت با یکدگر پیوسته ایم

رشتهٔ ما یک تولایش بس است

چشم ما را کیف صهبایش بس است

مستی او تا بخون ما دوید

کهنه را آتش زد و نو آفرید

عشق او سرمایهٔ جمعیت است

همچو خون اندر عروق ملت است

عشق در جان و نسب در پیکر است

رشتهٔ عشق از نسب محکم تر است

عشق ورزی از نسب باید گذشت

هم ز ایران و عرب باید گذشت

امت او مثل او نور حق است

هستی ما از وجودش مشتق است

«نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود»

هر که پا در بند اقلیم و جد است

بی خبر از لم یلد لم یولد است