گنجور

 
اقبال لاهوری

حکیم:

«بنی آدم اعضای یکدیگرند»

همان نخل را شاخ و برگ و برند

دماغ ار خردزاست از فطرت است

اگر پا زمین‌ساست از فطرت است

یکی کارفرما ، یکی کارساز

نیاید ز محمود کار ایاز

نبینی که از قسمت کار زیست

سراپا چمن می‌شود خار زیست

مرد مزدور:

فریبی به حکمت مرا ای حکیم

که نتوان شکست این طلسم قدیم

مس خام را از زر اندوده‌ای

مرا خوی تسلیم فرموده‌ای

کند بحر را آبنایم اسیر

ز خارا برد تیشه‌ام جوی شیر

حق کوهکن دادی ای نکته‌سنج

به پرویز پرکار و نابرده رنج

خطا را به حکمت مگردان صواب

خضر را نگیری به دام سراب

به دوش زمین بار، سرمایه‌دار

ندارد گذشت از خور و خواب و کار

جهان راست بهروزی از دست مزد

ندانی که این هیچ کار است دزد

پی جرم او پوزش آورده‌ای

به این عقل و دانش فسون خورده‌ای