گنجور

 
اقبال لاهوری

نفسی درین گلستان ز عروس گل سرودی

بدلی غمی فزودی ز دلی غمی ربودی

تو بخون خویش بستی کف لاله را نگاری

تو به آه صبحگاهی دل غنچه را گشودی

به نوای خود گم استی سخن تو مرقد تو

به زمین نه باز رفتی که تو از زمین نبودی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی

ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!

غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت

تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی

وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی

[...]

رهی معیری

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه‌ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه