گنجور

 
اقبال لاهوری

زمانه باز برافروخت آتش نمرود

که آشکار شود جوهر مسلمانی

بیا که پرده ز داغ جگر بر اندازیم

که آفتاب جهانگیر شد ز عریانی

هزار نکته زدی پیش دلبران فرنگ

گداختی صنمان را به علم برهانی

خبر ز شهر سلیمی بده حجازی را

شرار شوق فشان در ضمیر تورانی

ره عراق و خراسان زن ای مقام شناس

ببزم اعجمیان تازه کن غزل خوانی

بسی گذشت که در انتظار زخمه وریست

چه نغمه ها که نه خون شد به ساز افغانی

حدیث عشق به اهل هوس چه میگوئی

به چشم مور مکش سرمهٔ سلیمانی