گنجور

 
اقبال لاهوری

غزالی با غزالی درد دل گفت

ازین پس در حرم گیرم کنامی

بصحرا صید بندان در کمین اند

بکام آهو ان صبحی نه شامی

امان از فتنهٔ صیاد خواهم

دلی ز اندیشه ها آزاد خواهم

رفیقش گفت ای یار خردمند

اگر خواهی حیات اندر خطر زی

دمادم خویشتن را بر فسان زن

ز تیغ پاک گوهر تیز تر زی

خطر تاب و توان را امتحان است

عیار ممکنات جسم و جان است