گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اقبال لاهوری

حکمت ارباب دین کردم عیان

حکمت ارباب کین را هم بدان

حکمت ارباب کین مکر است و فن

مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن

حکمتی از بند دین آزاده ئی

از مقام شوق دور افتاده ئی

مکتب از تدبیر او گیرد نظام

تا بکام خواجه اندیشد غلام

شیخ ملت با حدیث دلنشین

بر مراد او کند تجدید دین

از دم او وحدت قومی دو نیم

کس حریفش نیست جز چوب کلیم

وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر

کار او تخریب خود تعمیر غیر

می شود در علم و فن صاحب نظر

از وجود خود نگردد با خبر

نقش حق را از نگین خود سترد

در ضمیرش آرزوها زاد و مرد

بی نصیب آمد ز اولاد غیور

جان بتن چون مرده ئی در خاک گور

از حیا بیگانه پیران کهن

نوجوانان چون زنان مشغول تن

در دل شان آرزوها بی ثبات

مرده زایند از بطون امهات

دختران او بزلف خود اسیر

شوخ چشم و خود نما و خرده گیر

ساخته پرداخته دل باخته

ابروان مثل دو تیغ آخته

ساعد سیمین شان عیش نظر

سینهٔ ماهی بموج اندر نگر

ملتی خاکستر او بی شرر

صبح او از شام او تاریکتر

هر زمان اندر تلاش ساز و برگ

کار او فکر معاش و ترس مرگ

منعمان او بخیل و عیش دوست

غافل از مغزاند و اندر بند پوست

قوت فرمانروا معبود او

در زیان دین و ایمان سود او

از حد امروز خود بیرون نجست

روزگارش نقش یک فردا نبست

از نیاکان دفتری اندر بغل

الامان از گفته های بی عمل

دین او عهد وفا بستن بغیر

یعنی از خشت حرم تعمیر دیر

آه قومی دل ز حق پرداخته

مرد و مرگ خویش را نشناخته