گنجور

 
اقبال لاهوری

تا نبوت حکم حق جاری کند

پشت پا بر حکم سلطان میزند

در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر

غیرت او بر نتابد حکم غیر

پخته سازد صحبتش هر خام را

تازه غوغائی دهد ایام را

درس او «الله بس باقی هوس»

تا نیفتد مرد حق در بند کس

از نم او آتش اندر شاخ تاک

در کف خاک از دم او جان پاک

معنی جبریل و قرآن است او

فطرة الله را نگهبان است او

حکمتش برتر ز عقل ذوفنون

از ضمیرش امتی آید برون

حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج

بی کلاه و بی سپاه و بی خراج

از نگاهش فرودین خیزد ز دی

درد هر خم تلخ تر گردد ز می

اندر آه صبحگاه او حیات

تازه از صبح نمودش کائنات

بحر و بر از زور طوفانش خراب

در نگاه او پیام انقلاب

درس «لا خوف علیهم» می دهد

تا دلی در سینهٔ آدم نهد

عزم و تسلیم و رضا آموزدش

در جهان مثل چراغ افروزدش

من نمیدانم چه افسون می کند

روح را در تن دگرگون می کند

صحبت او هر خزف را در کند

حکمت او هر تهی را پر کند

بندهٔ درمانده را گوید که خیز

هر کهن معبود را کن ریز ریز»

مرد حق افسون این دیر کهن

از دو حرف «ربی الاعلی» شکن

فقر خواهی از تهی دستی منال

عافیت در حال و نی در جاه و مال

صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد

نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد

بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد

طوف خود کن گرد ایوانی مگرد

از مقام خویش دور افتاده ئی

کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی

مرغک اندر شاخسار بوستان

بر مراد خویش بندد آشیان

تو که داری فکرت گردون مسیر

خویش را از مرغکی کمتر مگیر

دیگر این نه آسمان تعمیر کن

بر مراد خود جهان تعمیر کن

چون فنا اندر رضای حق شود

بندهٔ مؤمن قضای حق شود

چار سوی با فضای نیلگون

از ضمیر پاک او آید برون

در رضای حق فنا شو چون سلف

گوهر خود را برون آر از صدف

در ظلام این جهان سنگ و خشت

چشم خود روشن کن از نور سرشت

تا نگیری از جلال حق نصیب

هم نیابی از جمال حق نصیب

ابتدای عشق و مستی قاهری است

انتهای عشق و مستی دلبری است

مرد مؤمن از کمالات وجود

او وجود و غیر او هر شی نمود

گر بگیرد سوز و تاب از لااله

جز بکام او نگردد مهر و مه