گنجور

 
اقبال لاهوری

ای هماله ! ای اطک ، ای رود گنگ

زیستن تا کی چنان بی آب و رنگ

پیر مردان از فراست بی نصیب

نوجوانان از محبت بی نصیب

شرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیر

خشت ما سرمایهٔ تعمیر غیر

زندگانی بر مراد دیگران

جاودان مرگست ، نی خواب گران

نیست این مرگی که آید ز آسمان

تخم او می بالد ز اعماق جان

صید او نی مرده شو خواهد نه گور

نی هجوم دوستان از نزد و دور

جامهٔ کس در غم او چاک نیست

دوزخ او آنسوی افلاک نیست

در هجوم روز حشر او را مجو

هست در امروز او فردای او

هر که اینجا دانه کشت اینجا درود

پیش حق آن بنده را بردن چه سود

امتی کز آرزو نیشی نخورد

نقش او را فطرت از گیتی سترد

اعتبار تخت و تاج از ساحری است

سخت چون سنگ این زجاج از ساحریست

در گذشت از حکم این سحر مبین

کافری از کفر ، دینداری ز دین

هندیان با یکدگر آویختند

فتنه های کهنه باز انگیختند

تا فرنگی قومی از مغرب زمین

ثالث آمد در نزاع کفر و دین

کس نداند جلوهٔ آب از سراب

انقلاب ای انقلاب ای انقلاب

ای ترا هر لحظه فکر آب و گل

از حضور حق طلب یک زنده دل

آشیانش گرچه در آب و گل است

نه فلک سر گشته این یک دل است

تا نپنداری که از خاک است او

از بلندی های افلاک است او

این جهان او را حریم کوی دوست

از قبای لاله گیرد بوی دوست

هر نفس با روزگار اندر ستیز

سنگ ره از ضربت او ریز ریز

آشنای منبر و دار است او

آتش خود را نگهدار است او

آب جوی و بحر ها دارد به بر

می دهد موجش ز طوفانی خبر

زنده و پاینده بی نان تنور

میرد آن ساعت که گردد بی حضور

چون چراغ اندر شبستان بدن

روشن از وی خلوت و هم انجمن

اینچنین دل ، خود نگر ، الله مست

جز به درویشی نمی آید بدست

ای جوان دامان او محکم بگیر

در غلامی زاده ئی آزاد میر