گنجور

 
اقبال لاهوری

شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریز

پیر رومی گفت در گوشم که خیز

آن حدیث شوق و آن جذب و یقین

آه آن ایوان و آن کاخ برین

با دل پر خون رسیدم بر درش

یک هجوم حور دیدم بر درش

بر لب شان زنده رود ای زنده رود

زنده رود ای صاحب سوز و سرود

شور و غوغا از یسار و از یمین

یکدو دم با ما نشین ، با ما نشین

زنده رود

راهرو کو داند اسرار سفر

ترسد از منزل ز رهزن بیشتر

عشق در هجر و وصال آسوده نیست

بی جمال لایزال آسوده نیست

ابتدا پیش بتان افتادگی

انتها از دلبران آزادگی

عشق بی پروا و هر دم در رحیل

در مکان و لامکان ابن السبیل

کیش ما مانند موج تیز گام

اختیار جاده و ترک مقام

حوران بهشت

شیوه ها داری مثال روزگار

یک نوای خوش دریغ از ما مدار