گنجور

 
اقبال لاهوری

زنده رود

از تو خواهم سر یزدان را کلید

طاعت از ما جست و شیطان آفرید

زشت و ناخوش را چنان آراستن

در عمل از ما نکوئی خواستن

از تو پرسم این فسون سازی که چه

با قمار بدنشین بازی که چه

مشت خاک و این سپهر گرد گرد

خود بگو می زیبدش کاری که کرد

کار ما ، افکار ما ، آزار ما

دست با دندان گزیدن کار ما

شاه همدان

بنده ئی کز خویشتن دارد خبر

آفریند منفعت را از ضرر

بزم با دیو است آدم را وبال

رزم با دیو است آدم را جمال

خویش را بر اهرمن باید زدن

تو همه تیغ آن همه سنگ فسن

تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت

ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت

زنده رود

زیر گردون آدم آدم را خورد

ملتی بر ملتی دیگر چرد

جان ز اهل خطه سوزد چون سپند

خیزد از دل ناله های دردمند

زیرک و دراک و خوش گل ملتی است

در جهان تر دستی او آیتی است

ساغرش غلطنده اندر خون اوست

در نی من ناله از مضمون اوست

از خودی تا بی نصیب افتاده است

در دیار خود غریب افتاده است

دستمزد او بدست دیگران

ماهی رودش به شست دیکران

کاروانها سوی منزل گام گام

کار او نا خوب و بی اندام و خام

از غلامی جذبه های او بمرد

آتشی اندر رگ تاکش فسرد

تا نپنداری که بود است اینچین

جبهه را همواره سود است اینچنین

در زمانی صف شکن هم بوده است

چیره و جانباز و پر دم بوده است

کوههای خنگ سار او نگر

آتشین دست چنار او نگر

در بهاران لعل میریزد ز سنگ

خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ

لکه های ابر در کوه و دمن

پنبه پران از کمان پنبه زن

کوه و دریا و غروب آفتاب

من خدارا دیدم آنجا بی حجاب

با نسیم آواره بودم در نشاط

«بشنو از نی» می سرودم در نشاط

مرغکی می گفت اندر شاخسار

با پشیزی می نیرزد این بهار

لاله رست و نرگس شهلا دمید

باد نو روزی گریبانش درید

عمرها بالید ازین کوه و کمر

نستر از نور قمر پاکیزه تر

عمر ها گل رخت بر بست و گشاد

خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد

نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر

داد جانم را تب و تاب دگر

تا یکی دیوانه دیدم در خروش

آنکه برد از من متاع صبر و هوش

«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی

بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی

گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد

غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی

این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا

روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی

باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،

حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی

دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند

قومی فروختند و چه ارزان فروختند»

شاه همدان

با تو گویم رمز باریک ای پسر

تن همه خاک است و جان والا گهر

جسم را از بهر جان باید گداخت

پاک را از خاک می باید شناخت

گر ببری پارهٔ تن را ز تن

رفت از دست تو آن لخت بدن

لیکن آن جانی که گردد جلوه مست

گر ز دست او را دهی آید بدست

جوهرش با هیچ شی مانند نیست

هست اندر بند و اندر بند نیست

گر نگهداری بمیرد در بدن

ور بیفشانی ، فروغ انجمن

چیست جان جلوه مست ای مرد راد

چیست جان دادن ز دست ایمرد راد

چیست جان دادن بحق پرداختن

کوه را با سوز جان بگداختن

جلوه مستی خویش را دریافتن

در شبان چون کوکبی بر تافتن

خویش را نایافتن نابودن است

یافتن خود را بخود بخشودن است

هر که خود را دید و غیر از خود ندید

رخت از زندان خود بیرون کشید

جلوه بد مستی که بیند خویش را

خوشتر از نوشینه داند نیش را

در نگاهش جان چو باد ارزان شود

پیش او زندان او لرزان شود

تیشهٔ او خاره را بر می درد

تا نصیب خود ز گیتی می برد

تا ز جان بگذشت جانش جان اوست

ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست

زنده رود

گفته ئی از حکمت زشت و نکوی

پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی

مرشد معنی نگاهان بوده ئی

محرم اسرار شاهان بوده ئی

ما فقیر و حکمران خواهد خراج

چیست اصل اعتبار تخت و تاج

شاه همدان

اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب

یا رضای امتان یا حرب و ضرب

فاش گویم با تو ای والا مقام

باج را جز با دو کس دادن حرام

یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست

آیهٔ حق حجت و برهان اوست

یا جوانمردی چو صرصر تند خیز

شهر گیر و خویش باز اندر ستیز

روز کین کشور گشا از قاهری

روز صلح از شیوه های دلبری

می توان ایران و هندوستان خرید

پادشاهی را ز کس نتوان خرید

جام جم را ای جوان باهنر

کس نگیرد از دکان شیشه گر

ور بگیرد مال او جز شیشه نیست

شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست

غنی

هند را این ذوق آزادی که داد

صید را سودای صیادی که داد

آن برهمن زادگان زنده دل

لالهٔ احمر ز روی شان خجل

تیزبین و پخته کار و سخت کوش

از نگاهشان فرنگ اندر خروش

اصلشان از خاک دامنگیر ماست

مطلع این اختران کشمیر ماست

خاک ما را بی شرر دانی اگر

بر درون خود یکی بگشا نظر

اینهمه سوزی که داری از کجاست

این دم باد بهاری از کجاست

این همان باد است کز تأثیر او

کوهسار ما بگیرد رنگ و بو

هیچ میدانی که روزی در ولر

موجه ئی می گفت با موج دگر

چند در قلزم به یکدیگر زنیم

خیز تا یک دم بساحل سر زنیم

زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن

شور او در وادی و کوه و دمن

هر زمان بر سنگ ره خود را زند

تا بنای کوه را بر می کند

آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت

پرورش از شیر صد مادر گرفت

سطوت او خاکیان را محشری است

این همه از ماست، نی از دیگری است

زیستن اندر حد ساحل خطاست

ساحل ما سنگی اندر راه ماست

با کران در ساختن مرگ دوام

گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام

زندگی جولان میان کوه و دشت

ای خنک موجی که از ساحل گذشت

ایکه خواندی خط سیمای حیات

ای به خاور داده غوغای حیات

ای ترا آهی که می سوزد جگر

تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر

ای ز تو مرغ چمن را های و هو

سبزه از اشک تو می گیرد وضو

ایکه از طبع تو کشت گل دمید

ای ز امید تو جانها پر امید

کاروانها را صدای تو درا

تو ز اهل خطه نومیدی چرا

دل میان سینهٔ شان مرده نیست

اخگر شان زیر یخ افسرده نیست

باش تا بینی که بی آواز صور

ملتی بر خیزد از خاک قبور

غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر

بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر

شهر ها زیر سپهر لاجورد

سوخت از سوز دل درویش مرد

سلطنت نازکتر آمد از حباب

از دمی او را توان کردن خراب

از نوا تشکیل تقدیر امم

از نوا تخریب و تعمیر امم

نشتر تو گرچه در دلها خلید

مر ترا چونانکه هستی کس ندید

پردهٔ تو از نوای شاعری است

آنچه گوئی ماورای شاعری است

تازه آشوبی فکن اندر بهشت

یک نوا مستانه زن اندر بهشت

زنده رود

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن

گفتند جهان ما آیا بتو می سازد

گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن

در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست

با رستم دستان زن با مغبچه ها کم زن

ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت

این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن

تو سوز درون او تو گرمی خون او

باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن

عقل است چراغ تو در راهگذاری نه

عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن

لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم

لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن