گنجور

 
اقبال لاهوری

من فدای این دل دیوانه‌ای

هر زمان بخشد دگر ویرانه‌ای

چون بگیرم منزلی گوید که خیز

مرد خود رس بحر را داند قفیز

زانکه آیات خدا لا انتهاست

ای مسافر جاده را پایان کجاست

کار حکمت دیدن و فرسودن است

کار عرفان دیدن و افزودن است

آن بسنجد در ترازوی هنر

این بسنجد در ترازوی نظر

آن بدست آورد آب و خاک را

این بدست آورد جان پاک را

آن نگه را بر تجلی می زند

این تجلی را بخود گم می کند

در تلاش جلوه های پی به پی

طی کنم افلاک و می نالم چو نی

این همه از فیض مردی پاک زاد

آنکه سوز او بجان من فتاد

کاروان این دو بینای وجود

بر کنار مشتری آمد فرود

آن جهان آن خاکدانی ناتمام

در طواف او قمر ها تیز گام

خالی از می شیشه تاکش هنوز

آرزو نارسته از خاکش هنوز

نیم شب از تاب ماهان نیم روز

نی برودت در هوای او نه سوز

من چو سوی آسمان کردم نظر

کوکبش دیدم بخود نزدیک تر

هیبت نظاره از هوشم ربود

شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود

پیش خود دیدم سه روح پاکباز

آتش اندر سینه شان گیتی گداز

در برشان حله های لاله گون

چهره ها رخشنده از سوز درون

در تب و تابی ز هنگام الست

از شراب نغمه های خویش مست

گفت رومی «این قدر از خود مرو

از دم آتش نوایان زنده شو

شوق بی پروا ندیدستی ، نگر

زور این صهبا ندیدستی ، نگر

غالب و حلاج و خاتون عجم

شورها افکنده در جان حرم

این نواها روح را بخشد ثبات

گرمی او از درون کائنات»