گنجور

 
اقبال لاهوری

در میان ما و نور آفتاب

از فضای تو بتو چندین حجاب

پیش ما صد پرده را آویختند

جلوه های آتشین را بیختند

تا ز کم سوزی شود دل سوز تر

سازگار آید بشاخ و برگ و بر

از تب او در عروق لاله خون

آب جو از رقص او سیماب گون

همچنان از خاک خیزد جان پاک

سوی بی سوئی گریزد جان پاک

در ره او مرگ و حشر و نشر و مرگ

جز تب و تابی ندارد ساز و برگ

در فضائی صد سپهر نیلگون

غوطه پیهم خورده باز آید برون

خود حریم خویش و ابراهیم خویش

چون ذبیح الله در تسلیم خویش

پیش او نه آسمان نه خیبر است

ضربت او از مقام حیدر است

این ستیز دمبدم پاکش کند

محکم و سیار و چالاکش کند

می کند پرواز در پهنای نور

مخلبش گیرندهٔ جبریل و حور

تاز «ما زاغ البصر» گیرد نصیب

بر مقام «عبده» گردد رقیب

از مقام خود نمیدانم کجاست

این قدر دانم که از یاران جداست

اندرونم جنگ بی خیل و سپه

بیند آنکو همچو من دارد نگه

بیخبر مردان ز رزم کفر و دین

جان من تنها چو زین العابدین

از مقام و راه کس آگاه نیست

جز نوای من چراغ راه نیست

غرق دریا طفلک و برنا و پیر

جان بساحل برده یک مرد فقیر

بر کشیدم پرده های این وثاق

ترسم از وصل و بنالم از فراق

وصل ار پایان شوق است الحذر

ای خنک آه و فغان بی اثر

راهرو از جاده کم گیرد سراغ

گر بجانش سازگار آید فراغ

آن دلی دارم که از ذوق نظر

هر زمان خواهد جهانی تازه تر

رومی از احوال جان من خبیر

گفت «می خواهی دگر عالم بگیر!

عشق شاطر ، ما بدستش مهره ایم

پیش بنگر در سواد زهره ایم»

عالمی از آب و خاک او را قوام

چون حرم اندر غلاف مشک فام

با نگاه پرده سوز و پرده در

از درون میغ و ماغ او گذر

اندرو بینی خدایان کهن

می شناسم من همه را تن بتن

بعل و مردوخ و یعوق و نسروفسر

رم خن و لات و منات و عسروغسر

بر قیام خویش می آرد دلیل

از مزاج این زمان بی خلیل»