گنجور

 
اقبال لاهوری

از محبت چون خودی محکم شود

قوتش فرمانده عالم شود

پیر گردون کز کواکب نقش بست

غنچه ها از شاخسار او شکست

پنجه ی او پنجه ی حق می شود

ماه از انگشت او شق می شود

در خصومات جهان گردد حکم

تابع فرمان او دارا و جم

با تو می گویم حدیث بوعلی

در سواد هند نام او جلی

آن نوا پیرای گلزار کهن

گفت با ما از گل رعنا سخن

خطه ی این جنت آتش نژاد

از هوای دامنش مینو سواد

کوچک ابدالش سوی بازار رفت

از شراب بوعلی سرشار رفت

عامل آن شهر می آمد سوار

همرکاب او غلام و چوبدار

پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند

بر جلو داران عامل ره مبند

رفت آن درویش سر افکنده پیش

غوطه زن اندر یم افکار خویش

چوبدار از جام استکبار مست

بر سر درویش چوب خود شکست

از ره عامل فقیر آزرده رفت

دلگران و ناخوش و افسرده رفت

در حضور بوعلی فریاد کرد

اشک از زندان چشم آزاد کرد

صورت برقی که بر کهسار ریخت

شیخ سیل آتش از گفتار ریخت

از رگ جاں آتش دیگر گشود

با دبیر خویش ارشادی نمود

خامه را بر گیر و فرمانی نویس

از فقیری سوی سلطانی نویس

بنده ام را عاملت بر سر زده است

بر متاع جان خود اخگر زده است

باز گیر این عامل بد گوهری

ورنه بخشم ملک تو با دیگری

نامه ی آن بنده ی حق دستگاه

لرزه ها انداخت در اندام شاه

پیکرش سرمایه ی آلام گشت

زرد مثل آفتاب شام گشت

بهر عامل حلقه ی زنجیر جست

از قلندر عفو این تقصیر جست

خسرو شیرین زبان ، رنگین بیان

نغمه هایش از ضمیر «کن فکان»

فطرتش روشن مثال ماهتاب

گشت از بهر سفارت انتخاب

چنگ را پیش قلندر چون نواخت

از نوائی شیشه ی جانش گداخت

شوکتی کو پخته چون کهسار بود

قیمت یک نغمه ی گفتار بود

نیشتر بر قلب درویشان مزن

خویش را در آتش سوزان مزن