گنجور

 
اقبال لاهوری

ای فراهم کرده از شیران خراج

گشته‌ای روبه مزاج از احتیاج

خستگی های تو از ناداری است

اصل درد تو همین بیماری است

می‌رباید رفعت از فکر بلند

می‌کشد شمع خیال ارجمند

از خم هستی می گلفام گیر

نقد خود از کیسهٔ ایام گیر

خود فرود آ از شتر مثل عمر

الحذر از منت غیر الحذر

تابکی دریوزهٔ منصب کنی

صورت طفلان ز نی مرکب کنی

فطرتی کو بر فلک بندد نظر

پست می گردد ز احسان دگر

از سؤال، افلاس گردد خوارتر

از گدائی گَدیه‌گر نادار‌تر

از سؤال آشفته اجزای خودی

بی تجلی نخل سینای خودی

مشت خاک خویش را از هم مپاش

مثل مه رزق خود از پهلو تراش

گرچه باشی تنگ‌روز و تنگ‌بخت

در ره سیلِ بلا افکنده رخت

رزق خویش از نعمت دیگر مجو

موج آب از چشمهٔ خاور مجو

تا نباشی پیش پیغمبر خجل

روز فردائی که باشد جان گسل

ماه را روزی رسد از خوان مهر

داغ بر دل دارد از احسان مهر

همت از حق خواه و با گردون ستیز

آبروی ملت بیضا مریز

آنکه خاشاک بتان از کعبه رُفت

مرد کاسب را «حبیب الله» گفت

وای بر منت‌پذیر خوانِ غیر

گردنش خَم‌گشتهٔ احسانِ غیر

خویش را از برقِ لطفِ غیر سوخت

با پشیزی مایهٔ غیرت فروخت

ای خُنُک آن تشنه کاندر آفتاب

می‌نخواهد از خضر یک جام آب

تر جبین از خجلتِ سائل نشد

شکل آدم ماند و مُشتِ گِل نشد

زیر گردون آن جوان ارجمند

می‌رود مثل صنوبر سر‌بلند

در تهی‌دستی شود خود‌دار‌تر

بخت او خوابیده‌، او بیدار‌تر

قُلزُم زنبیل سیلِ آتش است

گر ز دست خود رسد شبنم‌، خوشست

چون حباب از غیرت مردانه باش

هم به بحر اندر نگون پیمانه باش