گنجور

 
اقبال لاهوری

پیکر هستی ز آثار خودی است

هر چه می بینی ز اسرار خودی است

خویشتن را چون خودی بیدار کرد

آشکارا عالم پندار کرد

صد جهان پوشیده اندر ذات او

غیر او پیداست از اثبات او

در جهان تخم خصومت کاشته‌ست

خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست

سازد از خود پیکر اغیار را

تا فزاید لذت پیکار را

میکشد از قوت بازوی خویش

تا شود آگاه از نیروی خویش

خود فریبی های او عین حیات

همچو گل از خون وضو عین حیات

بهر یک گل خون صد گلشن کند

از پی یک نغمه صد شیون کند

یک فلک را صد هلال آورده است

بهر حرفی صد مقال آورده است

عذر این اسراف و این سنگین دلی

خلق و تکمیل جمال معنوی

حسن شیرین عذر درد کوهکن

نافه‌ای عذر صد آهوی ختن

سوز پیهم قسمت پروانه ها

شمع عذر محنت پروانه ها

خامه ی او نقش صد امروز بست

تا بیارد صبح فردائی بدست

شعله های او صد ابراهیم سوخت

تا چراغ یک محمد بر فروخت

می شود از بهر اغراض عمل

عامل و معمول و اسباب و علل

خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد

سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد

وسعت ایام جولانگاه او

آسمان موجی ز گرد راه او

گل به جیب فاق از گلکاریش

شب ز خوابش ، روز از بیداریش

شعله ی خود در شرر تقسیم کرد

جز پرستی عقل را تعلیم کرد

خود شکن گردید و اجزا آفرید

اندکی شفت و صحرا آفرید

باز از شفتگی بیزار شد

وز بهم پیوستگی کهسار شد

وانمودن خویش را خوی خودی است

خفته در هر ذره نیروی خودی است

قوت خاموش و بیتاب عمل

از عمل پابند اسباب عمل

چون حیات عالم از زور خودی است

پس بقدر استواری زندگی است

قطره چون حرف خودی ازبر کند

هستنی بی مایه را گوهر کند

باده از ضعف خودی بی پیکر است

پیکرش منت پذیر ساغر است

گرچه پیکر می پذیرد جام می

گردش از ما وام گیرد جام می

کوه چون از خود رود صحرا شود

شکوه سنج جوشش دریا شود

موج تا موج است در آغوش بحر

می کند خود را سوار دوش بحر

حلقه ای زد نور تا گردید چشم

از تلاش جلوه ها جنبید چشم

سبزه چون تاب دمید از خویش یافت

همت او سینه ی گلشن شکافت

شمع هم خود را بخود زنجیر کرد

خویش را از ذره ها تعمیر کرد

خود گدازی پیشه کرد از خود رمید

هم چو اشک خر ز چشم خود چکید

گر بفطرت پخته تر بودی نگین

از جراحت ها بیاسودی نگین

می شود سرمایه دار نام غیر

دوش او مجروح بار نام غیر

چون زمین بر هستی خود محکم است

ماه پابند طواف پیهم است

هستی مهر از زمین محکم تر است

پس زمین مسحور چشم خاور است

جنبش از مژگان برد شان چنار

مایه دار از سطوت او کوهسار

تار و پود کسوت او آتش است

اصل او یک دانهٔ گردن کش است

چون خودی آرد به هم نیروی زیست

می‌گشاید قلزمی از جوی زیست