گنجور

 
اقبال لاهوری

ای چو جان اندر وجود عالمی

جان ما باشی و از ما می رمی

نغمه از فیض تو در عود حیات

موت در راه تو محسود حیات

باز تسکین دل ناشاد شو

باز اندر سینه ها آباد شو

باز از ما خواه ننگ و نام را

پخته تر کن عاشقان خام را

از مقدر شکوه ها داریم ما

نرخ تو بالا و ناداریم ما

از تهیدستان رخ زیبا مپوش

عشق سلمان و بلال ارزان فروش

چشم بیخواب و دل بیتاب ده

باز ما را فطرت سیماب ده

آیتی بنما ز آیات مبین

تا شود اعناق اعدا خاضعین

کوه آتش خیز کن این کاه را

ز آتش ما سوز غیر الله را

رشته ی وحدت چو قوم از دست داد

صد گره بر روی کار ما فتاد

ما پریشان در جهان چون اختریم

همدم و بیگانه از یکدیگریم

باز این اوراق را شیرازه کن

باز آئین محبت تازه کن

باز ما را بر همان خدمت گمار

کار خود با عاشقان خود سپار

رهروان را منزل تسلیم بخش

قوت ایمان ابراهیم بخش

عشق را از شغل لا آگاه کن

آشنای رمز الاالله کن

منکه بهر دیگران سوزم چو شمع

بزم خود را گریه آموزم چو شمع

یارب آن اشکی که باشد دلفروز

بیقرار و مضطر و آرام سوز

کارمش در باغ و روید آتشی

از قبای لاله شوید آتشی

دل بدوش و دیده بر فرداستم

در میان انجمن تنها ستم

«هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من»

در جهان یارب ندیم من کجاست

نخل سینایم کلیم من کجاست

ظالمم بر خود ستم ها کرده ام

شعله ئی را در بغل پرورده ام

شعله ئی غارت گر سامان هوش

آتشی افکنده در دامان هوش

عقل را دیوانگی آموخته

علم را سامان هستی سوخته

آفتاب از سوز او گردون مقام

برقها اندر طواف او مدام

همچو شبنم دیده ی گریان شدم

تا امین آتش پنهان شدم

شمع را سوز عیان آموختم

خود نهان از چشم عالم سوختم

شعله ها آخر ز هر مویم دمید

از رگ اندیشه ام آتش چکید

عندلیبم از شرر ها دانه چید

نغمه ی آتش مزاجی آفرید

سینه ی عصر من از دل خالی است

می تپد مجنون که محمل خالی است

شمع را تنها تپیدن سهل نیست

آه یک پروانه ی من اهل نیست

انتظار غمگساری تا کجا

جستجوی راز داری تا کجا

ای ز رویت ماه و انجم مستنیر

آتش خود را ز جانم باز گیر

این امانت بازگیر از سینه ام

خار جوهر برکش از آئینه ام

یا مرا یک همدم دیرینه ده

عشق عالم سوز را آئینه ده

موج در بحر است هم پهلوی موج

هست با همدم تپیدن خوی موج

بر فلک کوکب ندیم کوکبست

ماه تابان سر بزانوی شب است

روز پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند

هستی جوئی بجوئی گم شود

موجه ی بادی ببوئی گم شود

هست در هر گوشه ی ویرانه رقص

می کند دیوانه با دیوانه رقص

گرچه تو در ذات خود یکتاستی

عالمی از بهر خویش آراستی

من مثال لاله ی صحراستم

درمیان محفلی تنهاستم

خواهم از لطف تو یاری همدمی

از رموز فطرت من محرمی

همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی

از خیال این و آن بیگانه ئی

تا بجان او سپارم هوی خویش

باز بینم در دل او روی خویش

سازم از مشت گل خود پیکرش

هم صنم او را شوم هم آزرش