گنجور

 
امیر حسینی هروی

مردِ فرد از نور وحدت بهره مند

نی قبول و رد خلقش پایبند

عرصۀ میدان او را حال نی

دید او را دیدن افعال نی

مرغ وحدت ز آشیان حق پرد

همچو برق آید بزودی بگذرد

بلبل جان از قفس پران شود

گه بخندد مرد و گه گریان شود

گه جمال دوست بردارد نقاب

گه زحسن عزتش گردد حجاب

جذبه حق در رباید از خودش

تا به علیین برآرد مسندش

این سخن چون همدم طالب شود

گاه مغلوب و گهی غالب شود

آنکه مغلوبست محبوس خودست

اندرین ره مشکل او بیحد است

آنکه غالب شد پرید از دام خویش

در حریم قدس کرد آرام خویش

حال پستی دار ملک ابتلاست

مهره ها در ششدربازی دعاست

از پی شوق هرکه نوشد جام او

در جهان با حق بود آرام او

هیبت حسنش چو بربودت ز خویش

پرده چشم تو بردارد ز پیش

هرچه غیر است از میان بیرون شود

پس امید از بیم مرد افزون شود

مجلس پر نقش آمد این مقام

عشق بازان را نشاط آمد مدام

مایه سودا از این بازار خاست

پس کلیم الله از این دیدار خواست