گنجور

 
حسین خوارزمی

عید شد قافله را عزم حرم ساختنی ست

وز سر خویش در این راه قدم ساختنی ست

عود دل تا نفسی دم زند از سوز درون

سینه سوخته را مجمر غم ساختنی ست

رخت رحلت ز صحاری فنا بر بسته

اندر اقلیم بقا چتر و علم ساختنی ست

در گذشته ز سر هستی موهوم بصدق

همچو مستان رهش برگ عدم ساختنی ست

چون بتدبیر تو تقدیر مبدل نشود

در بلا سوخته با حکم قدم ساختنی ست

گر تو در مجلس خاصش ز ندیمان نشدی

همچو خجلت زده با سوز و ندم ساختنی ست

سپر خود ز رضا ساز و به پیکار درآی

کز رضا دفع سنانهای ستم ساختنی ست

از شفاخانه لطفش چو دوا میطلبی

چون من سوخته با درد و الم ساختنی ست

من حسینم ز در دوست مرانید مرا

منزل سبط نبی بیت حرم ساختنی ست