گنجور

 
حسین خوارزمی

دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئی

داد بدست دلم سبحه سبحانئی

من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست

برد ز من دین و دل از ره پنهانئی

گشت دلم مست او جان شده پابست او

خورده هم از دست او باده جانانئی

سوی من شه نشان کرد جنیبت روان

کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی

آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من

تا بنهد از کرم گنج بویرانئی

آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست

عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی

کرد ز خود فانیم داد پریشانیم

برد مسلمانیم آه مسلمانئی

سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل

خون دلم را سبیل بر خطر جانئی

آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم

گر نکند شاه من رسم نگهبانئی

دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان

عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی