گنجور

 
حسین خوارزمی

شوریده کرد حالم لعل شکر نثارش

آشفته ساخت کارم زلفین بیقرارش

ما را ز عشق رویش آن آتشی ست در دل

کآفاق را بیکدم سوزد یکی شرارش

از یار اگر چه دوریم شادیم از آنکه باری

بر سینه داغ حسرت داریم یادگارش

از روی اهل همت بالله که شرم دارم

هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش

با من چگونه ورزد یاری و مهربانی

یاری که نیست هرگز در ملک حسن یارش

آن سرو لاله عارض از دیده رفت و دارم

چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش

من دسته گل خود دادم ز دست لیکن

در پای جان من ماند آسیب زخم خارش

گلزار کامرانی بی گل چو نیست خرم

جان را چه حاصل ای دل از باغ نوبهارش

چشم حسین دارد شکل خیال قدش

جوئی ست پر ز آب و سرویست در کنارش