گنجور

 
حسین خوارزمی

ای دور مانده از حرم خاص کبریا

سوی وطن رجوع کن از خطه خطا

در خارزار انس چرا میبری بسر

چون در ریاض انس بسی کرده چرا

بگذر ز دلق کهنه فانی که پیش از این

بر قامت تو دوخته اند از بقا قبا

از کوچه حدوث قدم گر برون نهی

گوید ز پیشگاه قدم حق که مرحبا

بزدای زنگ غیر ز عبرت ز روی دل

کآیینه دل است نظرگاه پادشا

آیینه را ز آه بود تیرگی ولیک

از آه صبح آینه دل برد صفا

کبر و ریا گذار و قدم در طریق نه

تا راه باشدت بسر کوی کبریا

بیگانه شو ز خویش بگرد تنت متن

تا جان شود بحضرت جانانت آشنا

تا کی ضلال تفرقه جویای جمع شو

کز نور جمع ظلمت فرقت شود هبا

در راه دوست هستی موهوم تو بلاست

هان نفی کن بلای وجود خودت به لا

تا تو بحرف لا نکنی نفی هر دو کون

تو از کجا و منزل الالله از کجا

مقصود هفت چرخی و سلطان هشت خلد

این پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

از پنج حس و شش جهت آندم که بگذری

لا در چهار بالش وحدت کشد ترا

عشق است پیشوای تو در راه بیخودی

پس واگریز از خودی و جوی پیشوا

در جان چو سوز عشق نباشد کجا برد

مشکوة دل ز شعله مصباح دین ضیا

آن شهسوار بر سر میدان عاشقی

جولان کند که از همه عالم شود جدا

مهمیز شوق چون بزند بر براق عشق

از سدره نطع سازد و از عرش متکا

از کام عشق بگذر و راه رضا سپر

زیرا که از رضا همه حاجت شود روا

چون تو مراد خویش بدلبر گذاشتی

هر دم هزار گونه مرادت دهد عطا

سیراب شد چنانکه دگر تشنگی ندید

هر کس که راه یافت بسرچشمه رضا

گر آرزوی شاهی ملک رضا کنی

پیوسته باش بنده درگاه مرتضی

سردار دین احمد و سردار دار فضل

سالار اهل ملت و سلطان اصفیا