بخش ۴۶ - ۴۶ ابوالحسن محمدبن اسماعیل، خیر النّساج، رضی اللّه عنه
و منهم: پیر اهل تسلیم، و اندر طریقت محبت مستقیم، ابوالحسن محمد ابن اسماعیل، خیرالنّسّاج، رضی اللّه عنه
از بزرگان مشایخ بود اندروقت و معاملت و بیانی نیکو داشت اندر عِظات، و عبارتی مهذب اندر اشارات. عمری دراز یافته بود و شبلی و ابراهیم خواص هر دو اندر مجلس وی توبه کردند. شبلی را به جنید فرستاد مر حفظ حرمت جنید را، رضی اللّه عنهم. و وی مرید سری بود واز اقران جنید و ابوالحسن نوری بود و به نزدیک جنید محترم بود و ابوحمزهٔ بغدادی وی را ایجابی کرده بود.
همی آید که وی را خیرالنّسّاج از آن خوانند که: چون وی از مولودگاه خود به سامرّه برفت به قصد حج، گذرش بر کوفه بود. به دروازهٔ کوفه خزبافی وی را بگرفت که: «تو بندهٔ منی و خیرنامی.» وی آن از حق دید و وی را خلاف نکرد و سالهای بسیار کار وی میکرد و هرگاه که وی را گفتی: «یا خیر» وی گفتی: «لبیک». تا مرد از کردهٔ خود پشیمان گشت. وی را گفت: «برو که من غلط کرده بودم و تو نه بندهٔ منی.» برفت و به مکه شد. و بدان درجه رسید که جنید گفت: «خَیرٌ خَیرُنا.» دوستتر آن داشتی که وی را خیر خواندندی. گفتی: «روا نباشد که مردی مسلمان مرا نامی نهاده باشد، من آن را بگردانم.»
و گویند که چون وفاتش قریب گشت، وقت نماز بود. چون از غشیان مرگ اندر آمد، چشم باز کرد و سوی در بنگریست و گفت، رضی اللّه عنه: «قِفْ، عافاکَ اللّهُ؛ فانّما أنتَ عبدٌ مأمورٌ و أنَا عَبدٌ مأمورٌ، و ماأُمِرْتَ به لایَفُوتُکَ و مااُمِرْتَ به فهو شیءٌ یفوتُنی، فَدَعْنی أُمضی فیما اُمِرْتُ ثُمّ أمضِ بما اُمِرْتَ. بایست، عافاکَ اللّه که تو بندهٔ مأموری و فرمانبردار و آنچه تو را فرمودهاند از تو میفوت نگردد یعنی جان ستدن و من بندهٔ مأمورم و فرمانبُردار، و آنچه مرا فرمودهاند به حکم رسیدن وقت چون واجب شد، به اخراج وقت و رفتن من فوت گردد؛ یعنی نماز شام. مرا بگذار تا فرمان حق بگزارم تا من نیز بگذارمت تا فرمان حق بگزاری.» آنگاه آب خواست و طهارت کرد و نماز شام بگزارد و جان بداد، رحمةاللّه علیه.
همان شب وی را به خواب دیدند گفتند: «خدای عزّ و جلّ با توچه کرد؟» گفت، رحمةاللّه علیه: «لاتسألنی عَنْ هذا، ولیکِنِ استَرَحْتُ مِن دنیاکم. مرا از این مپرسید، ولیکن از دنیای شما برستم.»
و ازوی میآید که گفت، اندر مجلس خود: «شرحُ صُدورِ المتّقینَ بِنُورِ الیَقینِ و کَشفُ بَصائرِ الموقنینَ بِنورِ حَقائِقِ الإیمانِ.»
متقی را از یقین چاره نیست؛ که دلش به نور یقین مشرح است و موقن را از حقایق ایمان چاره نیست؛ که بصایر عقل وی به نور ایمان روشن است. پس هرجای که ایمان بود یقین بود و هر جای که یقین بود تقوی بود؛ از آنچه ایشان قرینهٔ یکدیگرند یکی تابع دیگری بود. واللّه اعلم.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.