گنجور

 
هلالی جغتایی

سخن سردفتر دیوان عشقست

سخن گنجینه سلطان عشقست

ز دل فیضی که جویی جز سخن نیست

چه گفتم؟ هر چه گویی جز سخن نیست

سخن سرچشمه دریای عقلست

سخن سرمایه درهای عقلست

خرد را نص قاطع جز بیان نیست

زبان تیغ جز تیغ زبان نیست

سخن ظاهر کند سوز نهان را

ز شمع دل برافروزد جهان را

گر او بر صفحه عالم نبودی

نشان از عالم و آدم نبودی

چسان از رفته و آینده گفتی؟

که چندین معنی پاینده گفتی؟

که در دل رحم دادی دلبران را؟

مسلمان ساختی این کافران را

که مطرب را نشاط انگیز کردی؟

هزار آتش بیک دم تیز کردی؟

سخن وحی است و ما عرش برینیم

سخن سحرست و ما سحرآفرینیم

چه جای سحر و اعجاز مسیحست؟

حیات ما ز گفتار فصیحست

بیک دم عالمی را زنده سازیم

وزان پس تا ابد پاینده سازیم

کسی خود بی سخن چون زنده ماند؟

در اقلیم بقا پاینده ماند؟

خصوصا من، که جان من همینست

حیات جاودان من همینست

ز در نظم باشد گفت و گویم

ز بحر شعر باشد آبرویم

همان بهتر که با این درفشانی

شوم غواص دریای معانی

برون آرم ازین بحر گرامی

دری چون گوهر نظم نظامی

که از ذکرش خرد بی هوش گردد

ز سر تا پای خسرو گوش گردد

بیآرایم بخلوت خانه فکر

عروس فکر را چون شاهد بکر

الهی، این عروس حجله غیب

که بهر جلوه سر بر کرده از جیب

حریف مجلس اقبال بادا!

رفیق بخت فرخ فال بادا!

تو دادی چون شب قدرش کمالی

فزودی چون مه بدرش جمالی

جمالش را دمادم تازه گردان

کمالش را بلند آوازه گردان