گنجور

 
هلالی جغتایی

دلم ریشست و حاجت مند مرهم

ترحم، یا رسول الله، ترحم

خدا را، رحم بر احوال من کن

برحمت یک نظر بر حال من کن

فلک گرد از من مسکین برآورد

وزان مشک مرا کافور گون کرد

بدل شد زین سیاهی و سفیدی

شب عیشم بروز ناامیدی

مرا زین موی کافوری چه حاصل؟

چو ظلمت همچنان باقیست در دل

مرا زنگ دلست این دود آهم

کزو چون موی زنگی روسیاهم

گرم زنگی غلام خویش گویی

شود این روسیاهی سرخ رویی

مرا آخر هلال دیگر انگار

هلالی را بلال دیگر انگار

کیم؟ من از خس و از خار کمتر

وزان هم کمتر و بسیار کمتر

ولی خاک درت گر فیض عامست

عیار ناتمام ما تمامست

چه شد گر بر من افشانی غباری؟

که یابم در دو عالم اعتباری

درین وحشت سرای پیچ در پیچ

همین لطف تو میخواهم، دگر هیچ