گنجور

 
هلالی جغتایی

جوانی در لطافت آن چنان بود

که حسنش فتنه پیر و جوان بود

گل اندامی که با رخسار چون گل

فگنده غلغلی در جان بلبل

سهی سروی که پا هر جا نهادی

جهانی سر بجای پا نهادی

سلیمان وار خلقی از پس و پیش

گرفتارانش از مور و ملخ بیش

چو ابر فتنه آن بحر لطافت

روان میرفت و میبارید آفت

پدر چون دید آشوب جهانش

بکنجی ساخت از مردم نهانش

نقاب افگند آن روی نکو را

چو گل در پرده پنهان ساخت او را

بتی کز وی جهانی مبتلا شد

ز حسن خود گرفتار بلا شد

بلی، باشد طریق پادشاهان

که درد سر کشند از دادخواهان

نمی بینی که چون پروانه شد جمع

بسی مانع شود از پرتو شمع؟

شکر را گر چه طعم و آب و رنگست

ز غوغای مگس دایم بتنگست

نهان بود آن سهی سرو گل اندام

چو مه در منزلی هر روز تا شام

ولیکن هر شب آن ماه دل افروز

برون بردی بگشت شب غم روز

شبی، از شب چو پاسی چند بگذشت

مه شبگرد را شد عزم شب گشت

فغان از عاشقان زار برخاست

که باز آن دولت بیدار برخاست

چو سوی آستان خود گذر کرد

سر درماندگان را خاک در کرد

گروهی دید سر بر آستانه

بخواب عیش فارغ از زمانه

گروهی دید خواب از دیده رانده

چو کوکب چشم روشن باز مانده

بشب ناخفتگان آن بخت بیدار

چو ماه چارده بنمود دیدار

فگند آن خفتگان را خاک بر سر

که یعنی: مرده زیر خاک بهتر

زهی! حسرت که در شبهای مهتاب

ز روی دوستان مانع شود خواب

الهی، چند ناخشنود باشم؟

ز غفلت مست و خواب آلود باشم؟

ازین مستی مرا هشیاریی ده

ز خواب غفلتم بیداریی ده