گنجور

 
هلالی جغتایی

شنیدم عارف صاحب تمیزی

چو یوسف داشت فرزند عزیزی

چه فرزندی؟ که با جان کرده پیوند

چه پیوندی؟ که دل را کرده در بند

سهی سروی که با قد خرامان

کشیدی بر سر کونین دامان

سیه چشمی که بود از یک نگاهش

جهانی کشته چشم سیاهش

خردمندان همه دیوانه او

خراب نرگس مستانه او

بلی، این حسن اگر باشد کسی را

اسیر عشق خود بیند بسی را

قضا را مرد عارف بعد یک چند

بسوی کعبه شد همراه فرزند

چو عشاق این حکایت را شنودند

در اسباب سفر کوشش نمودند

یکی از عاشقان بی تحمل

روان برجست از روی توکل

بسر می رفت تا منزلگه او

که یعنی می نهم سر در ره او

چو در منزل توقف کرد عارف

بران صاحب توکل گشت واقف

طلب کرد و بسی الطاف بنمود

رسانیدش بمنزلگاه مقصود

بلی، هرکس توکل همسفر یافت

بیک منزل وصال کعبه دریافت

الهی، تا بکی وابسته باشم؟

چه باشد کز تعلق رسته باشم؟

توکل ده، کزان خشنود گردیم

بگرد کعبه مقصود گردیم