گنجور

 
هلالی جغتایی

رو، ای پا بست اسباب تجمل

قدم نه در بیابان توکل

چو دونان تکیه بر اسباب تا چند؟

توکل کن بر الطاف خداوند

ترا اندیشه دارد در خم و پیچ

که نتوانی توکل کرد بر هیچ

مگو: هیچست لطف ایزد پاک

که میگوید چنین؟ حاشاک! حاشاک!

بسا شبها که در ظلمت نهان بود

نه از روز و نه از روزی نشان بود

خدا روزت رساند و روزیت داد

سعادتمندی و فیروزیت داد

پس این بی اعتقادی چیست چندین؟

برو بی اعتمادی چیست چندین؟

بمرغان دانه در صحرا فشاند

بماهی طعمه در دریا رساند

توکل کن، که از فیض الهی

رسد رزق تو همچون مرغ و ماهی

یکی میگشت گرد آسیایی

ز سنگ آسیا آمد ندایی

که: روزی خواره بهر چیست دلتنگ

که روزی خود برون میآید از سنگ

تماشا کن که: از بهر غزاله

چسان بیرون دمد از سنگ لاله؟

تو هم گر زانکه فارغ بال باشی

ز جام لاله گون خوش حال باشی

ز بهر کام دل عمری دویدی

بجز ناکامی و حسرت چه دیدی؟

ازین کوشش که جانت ریش گردد

نه روزی، بلکه مالت بیش گردد

پی مالی که نبود روزی تو

عذاب جان بود دلسوزی تو

تحمل بر قضا کردن ازین به

توکل بر خدا کردن ازین به