گنجور

 
هلالی جغتایی

یکی را بود در عهد جوانی

ز وصل نوجوانی کامرانی

بصد دل رشته جان بسته با او

ز خود بگسسته و پیوسته با او

دو یار یک جهت یک جا نشسته

ز غیر خود تن تنها نشسته

نشاطی داشت عاشق با دل جمع

چو بلبل با گل و پروانه با شمع

چو در معشوق خود نظاره کردی

گریبان صبوری پاره کردی

نظر بر قد و بالایش گشادی

رخ خود بر کف پایش نهادی

چو باز از شکل و قدش یاد کردی

ببالا دیدی و فریاد کردی

گرفتی تار زلف مشک فامش

دل خود را در افگندی بدامش

نهان سوی لبش کردی نظرها

بانگشت هوس خوردی شکرها

چو بخت و دولت بیدار بودش

که ناز و نعمت دیدار بودش

بدیدارش چنان شد مست و مدهوش

که کرد از شکر آن نعمت فراموش

چو قدر دولت دیدار نشناخت

خدا او را بهجران مبتلا ساخت

دلیل راه محنت ناسپاسیست

زوال نعمت از حق ناشناسیست

کنون کز هجر حال او برآشفت

در آن آشفته حالی شکر میگفت

باو گفتند کین حال عجب چیست؟

بهجران شکر میگویی، سبب چیست؟

بگفتا: گر چه دور از وصل یارم

هنوز از بخت خود صد شکر دارم

که: گر یار مرا با من سری نیست

بحمدالله! که یار دیگری نیست

قضا ناگه ز نو نقشی برانگیخت

نگارش با حریف دیگر آمیخت

بجانش چون رسید این ظلم و بیداد

همان دستور داد شکر میداد

باو گفتند یاران بار دیگر

که: یارت یار شد با یار دیگر

کنون بهر چه کردی شکر پیشه؟

بگفتا: شکر میگویم همیشه

که جانان گرچه با غیرست همراه

ولی غیرش ندارد در دلم راه

بهر کس باشد و هر جا نشیند

چو آید در دلم تنها نشیند

باو، گیرم، که همراهند صد کس

ولی همراه من او باشد و بس

ندانم شکر این نعمت چه گویم؟

که تنها همدم و همراه اویم

حدیث شکر او را چون شنودند

بجان در کار او کوشش نمودند

که حریفان گرچه با غیرست همره

بجان در کار او کوشش نمودند

بزاری یار او را یار کردند

ز یاران دگر بیزار کردند

برآمد کام او از شکر شکر

درآمد دولت او از در شکر

ز شکر آن دولت و اقبال را یافت

ز شکر آن بخت فرخ فال را یافت

الهی، شکر نعمت را برافشان

ز شکرت کن زبان را شکر افشان

من و شکرت که کان شکرست این

ز شکر هم بسی شیرین ترست این