گنجور

 
هلالی جغتایی

بیا، ای رفته همچون ناسپاسان

براه باطل حق ناشناسان

بگو آخر که: کافر نعمتی چیست؟

حرامت باد، این بی حرمتی چیست؟

نمی شاید حق نعمت نهفتن

شکایت چیست؟ باید شکر گفتن

گرت از شکر باشد صد حکایت

ز ترک شکر خود میکن شکایت

ز بهر شکر اگر فرزند آدم

بقدر هر یک از ذرات عالم

زبانی برکشد همچون زبانه

زبان شکر او باشد زمانه

در آن کوشش کند چندانکه خواهی

نگوید ذره ای شکر الهی

ترا چون هم زبان دادند و هم گوش

سخن بشنو، مباش از شکر خاموش

بشکر دست و پا می گو ثنایی

براه شکر می زن دست و پایی

چو داری چشم، چشم خود بره دار

دلت دادند، دلها را نگهدار

بشکر ظاهر و باطن بپرداز

بظاهر باطن خود را یکی ساز

چو کامت تلخ شد، در شکر زن گام

کز آنت چون شکر شیرین شود کام

کسی کو شکر گوید روز سختی

رسد آخر بروز نیک بختی

وگر شاکر نباشد روز راحت

از آن راحت بسی بیند جراحت