گنجور

 
هلالی جغتایی

جوانی در خراسان جوهری بود

که اصل نسلش از حور و پری بود

عقیقش خنده بر یاقوت کرده

ز شکر خنده جان را قوت کرده

سر بازار از سودای او پر

صدف وار از غمش صد دیده پر در

سرا پا در زر و زیور گرفته

تن چون سیم خود در زر گرفته

یکی گوی مرصع بر کمر داشت

که لعل از رشک او خون در جگر داشت

قضا را آن بهار عالم افروز

بمیدان جلوه گر شد روز نوروز

خرامان هر طرف میگشت و هر سوی

در افتاد از میانش ناگه آن گوی

پس از یک روز بر وی گشت ظاهر

که: افتادست گوی پر جواهر

گرفت از حسرت آن لب بدندان

فرو بست از تبسم لعل خندان

چنان شد از غم گویش هلالی

که می شد هر دم از حالی بحالی

وزان پس گفت: با خود عهد کردم

عجب عهدی ز روی جهد کردم!

که: هر مسکین که آنرا باز یابد

ز خواری بگذرد اعزاز یابد

ببزم وصل میگردد سرافراز

شود چون گوی در میدان سرانداز

کسانی کین بشارت را شنیدند

بسان گوی در میدان دویدند

یکی سودای آن با خویش میداشت

که دایم از حیا سر پیش میداشت

بمیدان طلب چون گوی بشتافت

چو سر در پیش بود آن گوی را یافت

ز میدان جانب او برد و بسپرد

بدینسان گوی از میدان برون برد

خداوندا، نهایت شرمسارم

دگر یارای بی شرمی ندارم

حیا میخواهم از روی ارادت

که از میدان برم گوی سعادت