گنجور

 
هلالی جغتایی

ندانم کین همه ترک ادب چیست؟

حد خود را نمیدانی، سبب چیست؟

ادب خواهی؟ ز حد بیرون منه پای

ز هر جانب که هستی در میان آی

ادب آرایش افعال باشد

ادب آسایش احوال باشد

فروغ ظاهر از آرایش اوست

فراغ باطن از آسایش اوست

ادب مجموعه حسن و جمالست

بهاری در کمال اعتدالست

همه کارت بقدر خویش باید

ز قدر خود، نه کم، نه بیش باید

بدین میزان اگر خود را بسنجی

نرنجد از تو کس، خود هم نرنجی

چو بنشینی چنان شاید که باید

چو برخیزی چنان باید که شاید

چراغ دیده شب جایی بیفروز

که گردد تیره چون روشن شود روز

سخن با محرمان باید چنان گفت

که با اغیار در مجلس توان گفت

چرا سامع نهد بر نکته ای گوش؟

که باید کردش از خاطر فراموش

منه بر حرف کس، زنهار! انگشت

که افتد چون قلم انگشت از مشت

چرا جایی قدم باید نهادن؟

که آنجا بی محل باید ستادن

ادب را رهبر کوی طلب کن

وگر نه نفس سرکش را ادب کن

ادب در انجمن شمع منیرست

دلیل پاکی مافی الضمیرست

حریفی کز ادب دلکش نماید

ازو ترک ادب هم خوش نیاید

ادب چون بنده را مسعود سازد

ایازی عاقبت محمود سازد