گنجور

 
هلالی جغتایی

نمی دانم که خواهی کرد باور؟

که شاهی بود در اقلیم خاور

بصورت بهتر از حور و پری بود

جمالش آفتاب خاوری بود

بنازم قدرت آن صانع پاک

که خورشید آفرید از ذره ای خاک

لبش گاهی که شکر خنده کردی

نبات مصر را شرمنده کردی

رخش بر آفتاب افگنده تابی

دهانش ذره ای بر آفتابی

سر افرازان ز پا افگنده او

همه شاهان عالم بنده او

گدایی داشت با آن ماه خاور

چنان مهری که نتوان کرد باور

همه روز از پیش افتان و خیزان

همه شب گرد کویش اشک ریزان

شبی بر گرد قصر شاه می گشت

بآه و ناله جانکاه می گشت

ز درد عاشقی فریاد برداشت

ز فریادی که آن شب تا سحر داشت

منغص کرد عیش پاسبان را

مصدع شد سگ آن آستان را

ز بام قصر شاهی پاسبانی

فگند از کین برو سنگ گرانی

در آنحالت که آمد سنگ از آنسوی

سگی را دید، عاشق، گرد آن کوی

تواضع کرد و از تعظیم خم گشت

ز بالای سرش آن سنگ بگذشت

گر از راه تواضع خم نگشتی

کی آن سنگ از سر او در گذشتی؟

خداوندا، نخواهم سر فرازی

سرم، کاش! از تواضع پست سازی

که باشم ساکن کوی سلامت

خلاصی یابم از سنگ ملامت