گنجور

 
هلالی جغتایی

جوانی، سروقدی، گل عذاری

چه جای سرو و گل؟ خرم بهاری

رخش از عارض گل آب برده

خطش از جعد سنبل تاب برده

عذارش چون گل سیراب خرم

نهان در غنچه اش سی و دو شبنم

دو رخ گل گل وز آن هر یک چراغی

دل و جان را ز هر یک تازه داغی

چو گل برگ بهاری پاک دامان

بجمعی سوی صحرا شد خرامان

عجب جمع جگرسوزی! که آن جمع

بسوز عشق بودی زنده چون شمع

حکایت هر یکی با یار کردی

کمال عشق خود اظهار کردی

یکی گفتا: سرم را گوی گردان

که سربازم بپیشت همچو چوگان

یکی گفتا: سر من گوی خود ساز

که سر در بازم و گردم سرافراز

یکی گفتا: اشارت کن بجانم

که در پای سگانت برفشانم

یکی گفتا: دل زاری که دارم

اگر خواهی بجان پیش تو آرم

درین بودند کز جا جست شیری

چو شیر چرخ در کشتن دلیری

چو آتش در نیستان تیز گشته

بسان شعله آتش ریز گشته

برنگ کهربا خود را نموده

ولی چون کاه مردم دار بوده

دمش بر پشت همچون اژدر کوه

که کرده از کمر عزم سر کوه

دوان چون زور با سرپنجه کرده

کفش گاو زمین را رنجه کرده

در آن ساعت که شیر از جای برجست

یکی زد حمله و بر پای برجست

دگرها یک بیک بر پای جستند

ولی بهر گریز از جای جستند

چو شمشیر شجاعت را علم کرد

بیک تیغ استخوانش را قلم کرد

چنان آسان قلم کرد از میانش

که پنداری جدا بود استخوانش

ز غیرت آن جوان هم تیغ برداشت

وزان مردم یکی را زنده نگذاشت

رخش چون گل، دمش چون غنچه بشکفت

بیار مخلص جانباز خود گفت

که: چون عهد تو عهد استواریست

فدایت ساختم هر جا که یاریست

الهی، شیوه مردانگی ده

ز نامردان مرا بیگانگی ده

که در راهت بمردی جان فشانم

دو صد نامرد را در خون نشانم