گنجور

 
هلالی جغتایی

بیا، ای بیدل از کار مانده

ز بیم اندر پس دیوار مانده

دلیری کن، که میدان از دلیرست

اگر روبه دلیر افتاد شیرست

دلی کز هیبت آهی بلرزد

بر صاحبدلان کاهی نیرزد

دلیرانی که دور از بیم بودند

سپهسالار هفت اقلیم بودند

چه خوش گفتند مردان جگردار

که: پایی پیش نه، دستی برون آر

کزین دست از همه کس پیش باشی

باین پا از همه کس بیش باشی

ره صحرای رسوایی گریزست

کلید مملکت شمشیر تیزست

بیک دم عالمی را فتح کردن

به از ننگ همه عالم بگردن

سر دشمن روان از تن جدا کن

وگر نه رو سر خود را فدا کن

اگر صد سال زیر سنگ باشی

ازان بهتر که زیر ننگ باشی

ز غیرت گر یکی مردانگی کرد

تو گویی جاهلی، دیوانگی کرد

مگو: جاهل، که جای حیرتست این

به از صد عاقل بی غیرتست این

مترس از جان، که گر دل ترسناکست

هم از ترس خودش بیم هلاکست

قویدل شو، که در میدان مردی

گر از کشتن بترسی کشته گردی