گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
هلالی جغتایی

یکی ترک دیار خویشتن کرد

بترکستان شد و آنجا وطن کرد

سخاوت پیشه ترکان ختایی

باو کردند میل آشنایی

باندک روزگاری محترم شد

بغایت مالدار و محتشم شد

چنان بسیار شد اسباب و املاک

که تنگ آمد فضای دور افلاک

نهفته گوسفندانش ز هر سوی

ادیم خاک را چون نافه در موی

زمین در پای اسبانش چو گویی

که از چوگان رود هر دم بسویی

ز رشک اشترانش بختی کوه

فتاده بر زمین چون کوه اندوه

نهاده خازنش چندان که خواهی

درمها بر زمین تا پشت ماهی

غلامان هر یکی یوسف جمالی

مبارک طلعتی، ابرو هلالی

درخشان گوهری از کان ادراک

بغایت زیرک و بسیار چالاک

جوانی بود در خیل غلامان

چو گل پاکیزه روی و پاک دامان

پری رخساره ای، مردم فریبی

بهشتی پیکری، فردوس زیبی

دو چشم خواجه روشن از جمالش

دل او خرم از باغ وصالش

دمی کان خواجه آهنگ سفر داشت

بملک خود یکی زیبا پسر داشت

هنوز او را شکر آلوده شیر

کزو شیر و شکر شد چاشنی گیر

پسر چون عهد طفلی بر سر آورد

بآیین جوانی سر برآورد

بآهنگ پدر عزم سفر کرد

بسوی ملک ترکستان گذر کرد

پدر این جا و او زین قصه غافل

نشان می جست ازو منزل بمنزل

غلام شوخ شورانگیز ناگاه

براهی جلوه کرد و بردش از راه

ز راه دیده در جانش درآمد

ز درد از سینه افغانش برآمد

عجب درد دلی پیش آمد او را

نمک بر سینه ریش آمد او را

بلای عشق و اندوه غریبی

غم هجران و درد بی نصیبی

نه یاری کین حکایت باز گوید

نه غمخواری که با او راز گوید

بآخر سر بشیدایی برآورد

علم در کوی رسوایی برآورد

باندک روزگاری آن چنان شد

که در عمر ابد مشکل توان شد

بلی، تندست عشق فتنه انگیز

چو آتش تند شد بالا رود تیز

ز عشق آن پری دیوانه گردید

حدیث عشق او افسانه گردید

کسان با یکدگر آن راز گفتند

بپیش خواجه آخر باز گفتند

دلش از آتش اندوه او سوخت

چو شمع از آتش دل رنگش افروخت

غلام ماهرو را پیش خود خواند

سخن با او بدستور ادب راند

که: ای شاخ گل زیبنده من

تو سلطان منی، نی بنده من

اگر بودی غلام من ازین پیش

کنون بخشیدمت با آن وفا کیش

بعزم خدمت او زود برخیز

باو آمیز و از غیرش بپرهیز

بحکم خواجه آن ماه دل افروز

چو شد آرام جان آن جگر سوز

دل صد پاره اش چون غنچه بشکفت

چو گل خندان بسویش آمد و گفت:

عجب لطفی نمودی! وه! چه گویم؟

کرم کردی، عفاک الله! چه گویم؟

چو او را خواجه صاحب کرم دید

پدر وارش ز اصل و نسل پرسید

پدر چون با پسر همداستان شد

پدر فرزندی ایشان عیان شد

روان در دست و پای هم فتادند

بعزت روی هم را بوسه دادند

بمقصود و مراد خود رسیدند

ز درد دل بداد خود رسیدند

کرم کرد آن جوانمرد خردمند

که چشم افگند بر دیدار فرزند

کرم کن، کز کرم یار تو باشند

مدد کن، تا مددگار تو باشند

خداوندا، بغایت بی نواییم

کرم فرما، که محتاج و گداییم

کرم کن، تا کرم را پیشه سازیم

لئیمان را سخا اندیشه سازیم