گنجور

 
هلالی جغتایی

بیا، ای خفته دایم بر سر گنج

بزر پیچیده همچون اژدر گنج

زر و سیم جهان را جمع سازی

باین سر رشته خود را شمع سازی

بسوز این رشته را تا شمع باشی

تلف کن سیم را تا جمع باشی

کجایی؟ ای حریص مال عالم

مگر واقف نه ای از حال عالم؟

چه حاصل زانکه ماه و آفتابی؟

که هرگز ذره ای بر کس نتابی

چه حاصل زانکه ابر نوبهاری؟

که هرگز قطره ای بر کس نباری

درم داری که او صاحب کرم نیست

اگر صد گنج دارد محترم نیست

بپای آن درخت آرام گیرند

که خلق از میوه او کام گیرند

سخاوت موجب قدر بلندست

سخاوت پیشه دایم ارجمند است

سخا قصریست عالی پایه او

هزار آسودگی در سایه او

ز دریای کرم ابری که خیزد

نه باران، گوهر سیراب ریزد

ز صحرای سخا برگی که روید

جواب گلشن فردوس گوید

کرم هر چند در عالم عزیزست

کمال عزت او از دو چیزست:

یکی پیش از توقع کام دادن

دوم بر خویشتن منت نهادن

فقیه شهر اگر در بخل ماند

کسی در زندگی نامش نداند

وگر کافر باحسان دست گیرد

چو حاتم نام او هرگز نمیرد

چو پیش عیب جو نانی شکستی

دهانش را فرو بستی و رستی

مکن در لقمه دادن هیچ تقصیر

که بدگوی ترا گردد گلو گیر

درمهایی که ریزد خواجه بر هم

برو داغست و بر درویش مرهم

چرا این داغ را بر هم نهد کس؟

همان بهتر کزان مرهم نهد کس

درم بگشا، که در بازار مقصود

زیان مال باشد مرد را سود

گر این سودا کنی سودت رساند

وزین مقصد بمقصودت رساند