گنجور

 
هلالی جغتایی

این چنین بیرحم و سنگین دل، که جانان منست

کی دل او سوزد از داغی، که بر جان منست؟

ناصحا، بیهوده میگویی که: دل بردار ازو

من بفرمان دلم، کی دل بفرمان منست؟

در علاج درد من کوشش مفرما، ای طبیب

زانکه هر دردی که از عشقست درمان منست

بیدلان را نیست غیر از جان سپردن مشکلی

آنچه ایشان راست مشکل، کار آسان منست

من که باشم، تا زنم لاف غلامی بر درش؟

بنده آنم که دولت خواه سلطان منست

آن که بر دامان چاکم طعنه می‌زد، گو: بزن

کین چنین صد چاک دیگر در گریبان منست

هر چه می گوید هلالی در بیان زلف او

حسب حال تیره بخت پریشان منست

 
 
 
شمارهٔ ۶۶ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است

نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست

می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس

می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست

خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه