گنجور

 
هلالی جغتایی

نظاره کن در آینه خود را، حبیب من

اما بشرط آنکه نگردی رقیب من

من از وطن جدا و دل من ز من جدا

آگاه نیست یار ز حال غریب من

زین سان که درد عشق توام ساخت ناتوان

مشکل زیم، اگر تو نباشی طبیب من

تا کی خورم غم و پی تسکین درد خویش

گویم بخود که: در ازل این شد نصیب من؟

آزرده شد هلالی و آن گل نگفت هیچ:

تا کی جفای خار کشد عندلیب من؟