گنجور

 
هلالی جغتایی

جان به حسرت نتوان بی‌رخِ جانان دادن

خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن

دو جهان در عوض یک سر موی تو کم است

دل و جان خود چه متاعی‌ست که نتوان دادن؟

جرعه‌ای بخش از آن لب، که ثوابی‌ست عظیم

تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن

خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سبب است

که به موری نتوان ملک سلیمان دادن

تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟

درد سر این همه خوش نیست به مهمان دادن

بی‌تو هجران به سرم گر اجل آرد روزی

می‌توان جام خود از شوق به هجران دادن

گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم

خانمان را همه خواهیم به توفان دادن