گنجور

 
هلالی جغتایی

کاکل ز چه بگذاشته ای تا کمر خود؟

مگذار بلاهای چنین را بسر خود

رفتار ترا، گر ملک از عرش ببیند

آید بزمین فرش کند بال و پر خود

چشم تو نهان یک نظر از لطف بینداخت

ما را ز چه انداخته ای از نظر خود؟

دیروز ز حال همه عالم خبرم بود

امروز چنانم که: ندارم خبر خود

در عشق تو از من اثری بیش نماندست

نزدیک شد آن دم که نیابم اثر خود

من کشته شوم به که جدا افتم از آن در

زارم بکش و دور میفگن ز در خود

دور از تو چه گویم: بچه حالست هلالی؟

درمانده بدرد دل خونین جگر خود