گنجور

 
حزین لاهیجی

چه سان مدحت عشق سازم رقم؟

شکافد ز نامش زبان چون قلم

در اینجا قلم حکمت اندیش نیست

که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست

بر آنم که آتش به نی در زنم

گل شعله چون شمع بر سر زنم

چو پرورده عشقم و خانه زاد

حق نعمت عشق ندهم به باد

ندارد غم، آتش جگر از حریق

نیندیشد از ابر و باران غریق

دل از عشق سرکش به وجد آمده

سمندر برقصد در آتشکده

ز عشق است رخسار خور تابناک

بود زنده از عشق، دل های پاک

فزودند مقدار آدم به عشق

ز حسن ازل شد مکرّم به عشق

به دلگر ز عشقش دری می گشود

نفرموده ابلیس کردی سجود

ز عشقت گر افتد شراری به دل

به دریا شود قطره ات متّصل

فروغی به هر دل که از عشق ریخت

تجلی علم زد، سیاهی گریخت

ندانم کجا عشق را منزل است

غبار رهش نور چشم و دل است

شب خفته بختی، کند عشق روز

گشاید لوا عشق گیتی فروز

به هر جاست چون مهر، نیک اختری

دهد شمع سان زبر تیغش سری

سر از مهر و کینش نیارم برون

که جان بخشد این تیغ آلوده خون

شکفت از دمش لالهٔ باغ دل

به لب ساغر خویش از داغ دل

خوشا ساقی عشق دریا نوال

خمار است با وی، خیال محال

سر نه فلک گرم پیمانه اش

خوشا حال مستان میخانه اش

گزک از دل خود کند مستِ او

به دستی ندارد طمع دست او

مکش سر ز بی دست و پایان عشق

که بخشند افسر، گدایان عشق

گروهی سرافراز دنیا و دین

فشانده به نقد دو کون آستین

هما شهپران هوای وصال

بود خاصشان دولت بی زوال