گنجور

 
حزین لاهیجی

نهادیم پای سفر در طریق

سفر کرده ای چند، با هم رفیق

به شهری رسیدیم از رودبار

که بودند از ظلم والی فگار

قضا درد دندان به والی گماشت

بجز قلع دیگر علاجی نداشت

سبک یک دو دندان چو بیچاره کند

گرانتر شد آن درد بر مستمند

بیاسود مسکین ز درد آن زمان

که دندان نماندش دگر در دهان

شد القصّه آن روز فرخ چو چاشت

دهان بود چون معده، دندان نداشت

شد افسانه در شهر و کو، این حدیث

که کندند دندان گرگ خبیث

چو گل بود خندان لب آن رمه

که کندیم دندان ظالم همه

یکی از رفیقان من این چو دید

شگفت آمدش، لب به دندان گزید

بگفت ای عزیزان بیدار بخت

مرا عبرت آمد ازین حال، سخت

که از ساقی چرخ دیرینه دور

به جام است پاداش انصاف و جور

ازین پیشتر، مدّتی در سفر

فتاد از ره مصر و شامم گذر

رسیدم به شهری در اقصای روم

طرفدار پیری در آن مرز و بوم

نکو سیرت و عدل پیرایه بود

عطابخش و انصاف سرمایه بود

در آن ضعف پیری ز دندان او

شنیدم یکی گشت نقصان او

زبان صدف شد چو آن دُرّ پاک

غلامی نهان کرد در زیر خاک

کشاورزها کیسه پرداختند

مزارش زیارتگهی ساختند

همه شب طعام و گل و شمع بود

به مجمر بر آتش نهادند عود

وضیع و شریفند در این دیار

خوش و شاد از درد این شهریار

ز دندان او تا به دندان این

تفاوت بود ازا آسمان اتاا زمین

شگفت آید و هست جای شگفت

مرا باید از این دو عبرت گرفت