گنجور

 
حزین لاهیجی

یکی بار دل در گل افتاده ای

سخن راند در خبث آزاده ای

سخن چین، حدیثش، به آزاده گفت

نگر تا چه سان گوهر راز سفت

که بگذار بیهوده گفتار را

به کج نغمه، مگشای منقار را

مرا هست در پیش، راهی شگرف

به صد حیرتم غرق و دریاست ژرف

به ساحل اگر بخت شد رهنمون

و زین لجه، رخت من آمد برون

ندارم ز بد گفتنش هیچ باک

کجا گیرد آلودگی، جان پاک؟

وگر برنیاید سبویم درست

شود رشته ها پنبه و کار سست

از آنم نکوتر نگوید کسی

سزاوار ناخوشترم زان بسی

حزین، سیرت رهروان یادگیر

سراسر حدیث جهان بادگیر

تو را با خود افتاده، آموزگار

به نیک و بد کس مبر روزگار

حریفان دغلباز و ره پیچ پیچ

مبادا که فرصت ببازی به هیچ