گنجور

 
حزین لاهیجی

شنیدستم از راوی باستان

که سلطان عادل انوشیروان

گذر کرد روزی به دهقان پیر

که هر موی او بود چون جوی شیر

به صورت کمان بود آن خسته حال

که می کشت با قامت خم، نهال

عجب ماند سلطان با رای و هوش

ز پیر امل پرور سخت کوش

عنان تکاور کشید از نورد

پی آزمون جهان دیده مرد

حکیمانه پرسید ازو کاین نهال

ثمر می رساند پس از چند سال؟

جهان دیده گفتا جهان دار را

که خواهد ثمر، سال بسیار را

جهان دار گفتش خِهی حرص و آز

که طی کرده ای راه عمر دراز

هنوزت درین تنگنای محل

فراخ است، میدان طول اَمَل

تبسم کنان، پیر روشن روان

به پاسخ چنین گفت کای نکته دان

نیم بند فرمان آز و اَمَل

که دل می خراشم به ذوق عمل

به یک عمر درکشتزار جهان

نخوردیم جز کشتهٔ دیگران

کنونم، مکافات را کار بند

بکاریم تا دیگران برخورند

جهان دار گفتش زِه ای زنده پیر

مرا زنده کردی به این خوش صفیر

چو کان خرد دید در پیکرش

ببخشید یک پیل بالازرش

چو احسان شه دید پیر نژند

بخندید کای شاه فیروزمند

بدین چستی و چابکی از نهال

ثمر یافتم، دولت بی همال

به این زودی ای خسرو کامکار

کدامین نهال است کآید به بار؟

شه این نکته بشنید و چون گل شکفت

دو چندان زرش داد و بدرود گفت

حزین، از دل و دست فرسوده کار

مکافات نیکان چه داری بیار

تو را جز سخن گفتن نغز نیست

ز کردار جز خامه در دست چیست؟

سر خامه ات آسمان سای باد

کلامت به دلها پذیرای باد

نپیچیده تا پنجه ات روزگار

به دلها نهال نوایی بکار

نگویی که باقی ست فرصت هنوز

چه دانی که بیند شبت روی روز؟

چو مرغ سحرخوان نوایی بزن

به این خفته شکلان صلایی بزن